یک فروردین امسال مامان 51 ساله شد.از مامان نوشتن سخت است.سختتر از نویسنده شدن.نمیدانم چگونه میشود آن حجم خالص ایثار و فداکاری و مهربانی را در قالب واژهها به تصویر بکشم.در برابر مامان ناتوانم.کم میآورم.میدانم که برای خیلیها مادر یعنی فداکاری، اما فداکاری سطح دارد.شرایط برای همه یکسان نیست و تعریف آدمها از سختی متفاوت است.روزی من فکر میکردم سختترین و سیاهترین زندگی شهر برای ماست حال آنکه همانموقع بودند کسانی که همان سقف خراب را هم بالای سر نداشتند.قصد ندارم که اینجا ذکر مصیبت بگویم.آنهم مصیبتی که چندین سالست پشت سر گذاشتهایم، هر چند که نتایجش در میان چروکهای صورت مامان و زمختی دستهایش از کار زیاد، سفیدی موهایش و یا به قول مریم فضای خالی میان پرانتز خمیدهی پاهایش پیداست.
میدانید این جور چیزها را نمیشود ندید و یا انکار کرد. آنهایی که نمیبینند خود را به خریت میزنند تا تقصیر و اشتباه را به گردن نگیریند و زیر پا گذاشتن قولی را که قرار بود زنی 17 ساله را خوشبخت کند، فراموش کنند.نصف بیشتر زندگی مامان سپری شده و هنوز یکی از بزرگترین آرزوهای او که داشتن خانه است، محقق نشده.نمیدانم چنین زنی با یک کوه خاطرهی سیاه و سنگین برپشت و یک مشت آرزوهای برآورده نشده چهگونه میتواند بخندد.هر چند که هر چه زمان میگذرد از پهنای لبخندش کم میشود.برای چنین مادری چه میشود کرد.چه میشود انجام داد که حق مطلب ادا شده باشد.اصلن تو بگو غریبه.برای همچون زنی چه میشود کرد تا تلخی گذشته در کامش شیرین شود.تا نیازی به قرصهای آرام بخش نداشته باشد.تا کمر درد نداشته باشد.تا سردرد نداشته باشد.تا زانوهایش روز به روز از هم دور نشوند.تا فراموشی نگیرد.
روزی که دکترم پرسید چرا فکر میکنی خوب نمیشوی گفتم مگر میشود چنین مادری جلوی رویت باشد و تو به زندگی لبخند بزنی......