نمیدانم چرا آدمها مدام به دنبال این هستند که برایت برگِ برنده رو کنند، مدام رکب بزنند، مدام استراتژی بازیشان را مقابلت عوض کنند و یا کلماتِ توی ذهنشان را به گونهای بچینند که بیشترین ضربه را به تو وارد کنند.شاید هم یکی از همین ضربهها برایت حکم ضربه فنی باشد، یا یکی از همان برگ برندهها برای همیشه تو را بازنده کند.البته این نظر آنهاست.آنها نمیدانند که در تمام مدتی که دنبال کشیدن نقشههای حساب شده برای سرنگونیات بودند تو مشغول مردنات بودی.نمیدانستند آن هنگام که دنبال راهی بودند برای خارج کردنت از گود بازی،تو کنار پنجره ایستاده بودی و برای دودکشهای زنگ زدهی تنها زیر بارش شبانگاهی برف غصه میخوردی. آنها نمی دانند که تو اصلن آدم مسابقه نیستی، بازیهای حرفهای و حساب شده و تلافیهای بزرگ.
گاهی آنها بعد از هفتهها و ماهها و حتا سال ها خودشان را از پشت دیواری که پنهان کرده بودند نشان میدهند، آمدهاند برای تلافی، برای شروع دوبارهی بازی و یا اتمام مسابقهای که از نظرشان نیمه تمام مانده بود.آمدهاند که شکستت دهند.که حس تلخ بازندگی را، حس گس پشت پا خوردن را به تو بچشانند و تو تمام اینها را میدانی.اما لبخند میزنی و میگذاری که نقشههای بچگانهشان را پیاده کنند.چه اشکال دارد اگر دلشان به این خوش باشد.اصلن خوش به حالشان که با این چیزهای کوچک خوشحال میشوند، که همین نقشههای به اصطلاح زیرکانه جزیی از اهداف زندگیشان است. حداقلش این است که ذهنشان خالی نیست، که بیتفاوت نیستند، که هنوز نفرت را می شناسند و شاید انتقام را که عجیب میتواند حتا مردهای را به تکاپو وادارد .
و من در بیتفاوتترین روزهای زندگیم تنها میتوانم لبخندی بیجان نثارشان کنم و تن خستهام را بسپارم به کندی تیغهای عتیقهشان.حتا برایشان نقش یک آدم شکست خورده و بدبخت و مفلوک را بازی میکنم، آدمی که آنها توانستهاند شکستش دهند و آنها خوشحال از ارضای حس انتقامِ درونشان می روند سراغ نفر بعدی.بعد من میمانم و پنجرهام و ردیف دودکشهای ساکت زنگ زده در زیر بارش شبانگاهی برف زمستانی.