این خیابانهای پر از برف و نیمکتهای ساکت و درختان صبور که آرام آرام زیر برف زمستانی خوابیدهاند جان میدهند برای مردن.من مرگ را توی گرمای عرق ریزِ تابستان نمیتوانم تصور کنم!مردن باید توی زمستان باشد زیر یک عالمه برف.میان یک عالمه سپیدی مطلق.باید وقت مرگ بلرزی. دهانت را میان شال گردن رنگیات ها کنی و بخار، شیشههای عینکت را مهآلود کند، بعد خودت را بغل کنی و دستهایت، شانههایت را لمس کند، آن قدر محکم که لرزش خفیفشان از یادت برود.مرگ باید این گونه باشد.توی خیابانی سرد و خلوت و برفی و شاهدان مردنت همان بهتر که کلاغهای ساکت شهر باشند و باجههای خالی تلفن و مرد سیگارفروشِ دکهی سرِخیابان.