-
[ بدون عنوان ]
1 تیر 1400 19:30
امروز بالاخره دلم راضی شد و سایهی چهار رنگ شنل را راهی زبالهها کردم. سایه را حدود چهار سال پیش زمانی که در خانهی سالمندان شهری کوچک در جنوب فرانسه کار میکردم صاحب شدم. صاحبش پیرزنی بود صد و چهار ساله به اسم خانم مارتین که همراه با شوهر نود و چند سالهاش در اتاقی دو تخته در طبقهی چهارم رو به باغ پر از گل ساکن...
-
[ بدون عنوان ]
20 خرداد 1400 18:18
دوباره کارمند شدم. روزهایی بود که از کارمندی بیزار بودم و هر روز راس ساعت چهار که از شرکت بیرون میزدم تا خود خانه گریه میکردم. ده سال کارمندی تهنشینم کرده بود و راه نجاتی نبود. مهاجرت وسیلهای بود، وسیلهای شد برای فرار از کارمندی، یکجانشینی، روزمرهگی، افسردگی، ازدحام و شلوغی خطیهای ولیعصر و تراکم خیس از عرق...
-
برای محبوب....
13 آبان 1390 23:22
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA برگشتن برای من طاقتفرساترین کار دنیاست.آنها که با من همسفر بودهاند میدانند و دیدهاند که وقت برگشت توی جاده صورتم را میچسبانم به سردی شیشهی اتوبوس و ناامیدانه نگاه میکنم به تیرهای...
-
[ بدون عنوان ]
12 اردیبهشت 1390 10:14
دستم را که میگذارم دور لیوان چایی به این فکر میکنم که شیرزاد دیگر نیست تا طعم چای داغ اول صبح سرکار کنار پنجره را مزه مزه کند.امروز هوا خوب بود.چرا؟واقعن چرا هوا باید امروز خوب باشد و باران زده و بهاری و خنک.حالا که یک نفر زیر خاک است و دیگر این باد ملس به صورتش نمیخورد هوا چرا باید اینطوری باشد. هر چیزی که...
-
[ بدون عنوان ]
11 اردیبهشت 1390 12:16
یک نفر جمعه مرد.مردی که فقط یک بار دیدمش.یک هفته قبلتر از جمعهی پیش.خیلی نمیشناختمش.خصوصیاتش را نمیدانستم.فقط از همان یکبار ملاقات توی مهمانی فهمیدم به شدت خوشبین است و زندگی را دوست دارد.مردی که در تمام طول بیماریم دلداریم میداد و حرفهای خوب میزد جمعه رفته کوه و دیگر برنگشته.سرش خورده به سنگ و دیگر بیدار...
-
[ بدون عنوان ]
4 اردیبهشت 1390 10:10
دیروز بعد از یک ماه و نیم برگشتم سرکار.همکار یکی از واحدها کارم را انجام میداد.از آمدنم خوشحال نبود.به وضوح ناراحت بود.کارهای انجام شده را تحویلم نداد و تمام سوالاتم بیپاسخ میماند.ناراحت بود از اینکه من برگشتم.از کار من خوشش آمده بود و انتظار نداشت مدیر آن را به من پس بدهد.کاری که برایش 4 سال تمام جان...
-
[ بدون عنوان ]
1 اردیبهشت 1390 18:46
امروز دختری توی بیمارستان به دنیا آمد.ما رفتیم به دیدنش.حس خوبی نبود که یک موجود دو کیلو و نیمی کوچک با چشمهای توسی به تو زل بزند و تو حتا نتوانی ادای خندیدن را دربیاوری.همه خوشحالند از این که یک دختر سالم و زیبا نصیبشان شده و من به آینده فکر میکنم.به سرزمینی که قرار است نیلیلا توی آن بزرگ شود.به پدر بیکارش و...
-
تقدیم به مادرم صنم تاج...
27 فروردین 1390 23:53
یک فروردین امسال مامان 51 ساله شد.از مامان نوشتن سخت است.سختتر از نویسنده شدن.نمیدانم چگونه میشود آن حجم خالص ایثار و فداکاری و مهربانی را در قالب واژهها به تصویر بکشم.در برابر مامان ناتوانم.کم میآورم.میدانم که برای خیلیها مادر یعنی فداکاری، اما فداکاری سطح دارد.شرایط برای همه یکسان نیست و تعریف آدمها از سختی...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1390 22:16
شدم عینهو یه بادکنک ترکیده.نه از این بادکنک رنگیا که تو پارکا هوا میکنن و میره تو دل آسمون.نه!شدم از این بادکنکای توی جشن تولد.که هنوز جشن شروع نشده بچهی لوس خانواده ترکوندش.همینطور ترکیده و آش و لاش و خالی از هوا افتادم زیر مبل، روی فرش، همونجا که پره از گرد و خاک و آشغال....
-
[ بدون عنوان ]
22 فروردین 1390 13:55
مثل یه خمیردندونم، که خیلی وقته تموم شده و آدما واسه این که ته موندهی خمیر ژلهای شفافش رو از تهش بکشن بیرون حسابی پیچوندنش و مچالهش کردن.همونطور مچاله و خالی افتادم کنار آینهی دستشویی که روش پر شده از قطرات خشکیدهی آب.
-
سراب
19 فروردین 1390 18:03
همهی دنیا آمده بودند اینجا تا ما را با خاک یکسان کنند.از شهر چیزی نمانده بود و من با کولهای سنگین بر پشت به همراه خانوادهام فرار میکردم.هراسان بودیم و آشفتهحال و گریان.توی بیابانی مه گرفته و غبارآلود و سرد میدویدیم تا از شر دشمنانی بینام و ناشناس در امان باشیم.میانهی راه رسیدیم به تپهای آنقدر بلند که تمام...
-
مطب به مثابهی مسلخ...
16 فروردین 1390 21:16
دیروز رفتم بیرون.بعد از بیست و چهار روز.درختها جوانه زده بود.پاهایم عادت به راه رفتن را از یاد برده بودند و میلرزیدند.بیرون از خانه تغییری نکرده بود.همان مغازهها، همان آدمها و همان صدای سرسامآور همیشگی. حتا انتظار بیست دقیقهای پشت چراغ چهار راه ولیعصر هم سرجایش بود. مطب دکتر شلوغ بود و کوچک.صندلیها کهنه و...
-
[ بدون عنوان ]
9 فروردین 1390 23:45
تاحالا شده قفسهی سینهتان تنگ شود آنقدر که احساس خفگی کنید؟شده که بیقرار باشید و ندانید که در همین لحظه چه میخواهید؟شده که هم بخواهید بمیرید و هم در عین حال به این زندگی ایستا و راکد ادامه دهید؟شده که خفقان با دستهای نامرییِ پرقدرتش گلویتان را فشار دهد و شما آنقدر خسته باشید که تنها واکنشتان بشود گریه؟شده که...
-
چه فرقی می کند روز چندم؟
9 فروردین 1390 19:44
روزها سپری میشوند.من اینجا خوابیدهام و نهایت آرزویم این است که ای کاش زمان متوقف شود.ای کاش همینطور درازکش توی رختخواب و خیره به سهگوش کنار سقف متوقف شود.احساس میکنم دیگر به بیرون رفتن و برخورد با آدمهایی که هیچ وجه اشتراکی با آنها ندارم نیازی نیست.همین جا کنار حوض آبی پر ماهی خوب است.آن بیرون معجزهای نیست،...
-
شب سیزدهم
4 فروردین 1390 01:17
میگویند سال جدید شروع شده.من که فرقی احساس نمیکنم جز این گرمای وحشتناک تخ*می.زمستان رفت، هر چند که برف و سرمای چندانی هم نداشت.ابرها هم کم کم میروند و ما میمانیم و یک آسمان آبی بیاتفاق و این گرمای عرقریز کلافه کننده.توی رختخواب بودم که گفتند سال نو شده.برنامههای بی بی سی را دیدم و به خواندن جاده ادمه...
-
پایان شب هفتم
28 اسفند 1389 13:58
توی ترن ایستاده بودم.توی شبِ شهری بودم که اسمش یادم نمیآمد.تصاویر روبهرو، آدمها، صندلیهای زرد مترو و ژاکت قرمزم همه سیاه و سفید بودند.سیاه و سفید با کنتراست بالا.زنی مقابلم ایستاده بود که با دستی لاغر و رگهای سبز برآمده میلهی سفید و براق ترن را محکم چسبیده بود.چشمهای توخالیش میگفت مال این طرفها نیست و موهای...
-
شب هفتم
28 اسفند 1389 13:51
کوچههای بندرعباس خالی بود.نیمه تاریک و خاکی.غروب زودهنگامش رنگ نارنجی متمایل به سیاهی را روی دیوارهای سیمانی قدیمیش انداخته بود.درهای زنگزده و رنگ پریدهاش انگار باز میشدند به دنیایی پر از غصه.آخرین اتوبوس رفته بود و من جا مانده بودم.به همین سادگی با دستهای آویزان توی ترمینال ایستاده بودم و تمام غم غربت بندرعباس...
-
روز ششم
26 اسفند 1389 19:28
فکر نمیکردم روزی دلم برای کارِ خانه تنگ شود.برای گردگیری کردن و جارو کشیدن و شستن آشپزخانه.دلم لک زده برای شستن دستشویی و پاک کردن آینه و آبپاشی بالکن.امروز روز ششم است.من اینجا خوابیدهام، کتاب میخوانم و سعی میکنم زمزمههای وسوسه انگیز وسایل اطرافم را نشنیده بگیرم.صداهایی که میگویند ما را تمیز کن....
-
روز سوم
23 اسفند 1389 00:17
روزها با خواندن کتاب و تماشای سه فیلم و ساعتها خیره شدن به سقف اتاق و رویاپردازی میگذرد.ساعت 10 با صدای ناظم مدرسهی پسرانهی سرکوچه بیدار میشوم.از صدای داد و بیداد ناظم اینطور برمیآید که کنترل این همه پسر راهنمایی باید مشکل باشد.صدای باران صدای نمکیهای توی کوچه و یا خریداران جنس دست دوم و میوه فروشهای وانتی...
-
به سلامتی رفیق!
19 اسفند 1389 23:00
جواب ام آر آی دیسک را نشان داده.از فردا استراحت مطلق و خوابیدن من شروع میشود و این یعنی به فا*ک رفتن تعطبلات و برنامههای تهرانگردی.تهرانی که توی عید خلوت است و جان میدهد برای کشف کوچه پسکوچههای خلوتش.جا ماندن از امتحان کلاس فرانسه و شنیدن غرغرهای مدام مدیر پس از برگشت به سرکار(البته اگر پس از یک ماه مرخصی دوباره...
-
پرسه
18 اسفند 1389 17:44
هوا هوای همان روزی است که توی امیرآباد ایستاده بودم و پاهایم جلوتر نمیرفت.تو مدام میگفتی بریم.اینجا نایست.خوب نیست.مدام و بدون مکث.مثل یک نواری که گیر کرده باشد توی ضبط قدیمی.من اما پاهایم جلو نمیرفت.ذهنم راه نمیآمد.آسمان ابری بود و نم باران.هوا نه گرم بود نه سرد.من درونم آتش بود و نوک انگشتانم منجمد و سرد.هوای...
-
MRI
15 اسفند 1389 09:10
پنبهها را فرو کردم توی گوشهایم.مرد گفته بود خیلی صدا دارد.لباسم نازک بود و توی سرمای اتاق میلرزیدم.به نظرم هیچ چیز این تونل سفید و دراز ترس نداشت.پس چرا خیلیها میترسیدند.دراز که کشیدم مرد دو تا بالشتک ابری گذاشت کنار گوشهایم گفت خیلی صدا دارد.میخواستم ببینم این همه صدا یعنی چه؟حد خیلی صدا کجاست؟گفت نترس!بخواب...
-
[ بدون عنوان ]
11 اسفند 1389 12:38
دیروز دوباره وقت دکتر داشتم.از این همه دکتر رفتن و نشستن در اتاقهای انتظار شلوغ خستهام.اما درد امانم را میبرد گاهی.کاری نمیشود کرد جز این که به این دکترهای مثلن متخصص که این روزها پول را بیشتر از هر چیز دیگری میشناسند اعتماد کرد.توی اتاق انتظار دکتر همه چیز غمگین است.از منشی خوش پوش پشت میز که جواب سلامت را هم...
-
تجریش-راه آهن
7 اسفند 1389 09:11
ردیف اتوبوسهای زرد و قرمز و آبی از برابرم عبور میکنند.آدم ها برای سوار شدن همدیگر را هل میدهند و صدای جیغ و دعوایشان کل میدان را برداشته.من همین طور با دستهایم خودم را بغل کردهام و ایستادهام گوشهی ایستگاه و چه ابلهانه منتظر اتوبوسی هستم که در این ساعت از روز کمی خلوتتر باشد.لااقل با یک صندلی خالی.چهل و پنج...
-
یک روز تعطیل...
4 اسفند 1389 10:16
نون ظرفها را آبکشی میکند و میدهد دست شین.از این جا که من نشستهام نون دیده نمیشود، تنها امتداد دستش را میبینم که هر چند ثانیه یک بار بشقاب و یا لیوانی را به سمت شین دراز میکند.شین با آن موهای فر بلندش روی لبهی پنجره نشسته و با دستمال سفید و تمیز ظرفها را خشک میکند.ما توی هال نشستهایم.کسی حواسش به نون و شین...
-
آب مایهی حیات است!
30 بهمن 1389 11:48
روزی سیزده لیوان آب یعنی روزی بیست بار مسیر اتاق تا دستشویی را طی کردن.یعنی بیست بار از جلوی اتاق مدیر رد شدن، بیست بار شلوار جین آبی را پایین کشیدن، بیست بار دست روی چانه گذاشتن، بیست بار خیره شدن به دماغهای چسبیده به در قهوهای دست شویی در پس زمینهی صدای بلند شاشی که از فرط خوردن آب دیگر زرد نیست. روزی سیزده...
-
باتلاق
25 بهمن 1389 10:01
امروز روز خوبی نبود.یکی نیست که بگوید مگر دیروز و پریروز و روزهای قبل آن خوب بودند که گیر دادی به امروز.نمیدانم چرا، ولی این خوب نبودن روزها برایم تکراری نمیشود.چرا عادت نمیکنم به این بی اتفاقی و بیمایگی روزها.عادت که کنی دیگر کار تمام است.دیگر آزار نمیدهد. و مشکل من این است که خودم را عادت نمیدهم، که نمیخواهم...
-
زیبای خوزستانی
19 بهمن 1389 09:54
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA رحیلا موهای فر مشکی و بلندی دارد.موهایش مثل...
-
سمفونی غم انگیز مرگ من در یک روز زمستانی
12 بهمن 1389 12:29
داشتم روی تردمیل میدویدم. هوا ابری بود و آسمان کمی نارنجی، از این نارنجیهای پررنگ دمِ غروب.10 دقیقه مانده بود به پایان نیم ساعت دویدن روزانهام که تشنهام شد.همان طور که میدویدم بطری آب را آوردم نزدیک دهانم.جرعه ی اول آب گرم بود و بیمزه.جرعهی دوم آمد برود توی گلو که اشتباهی رفت توی نای.همان جا که اکسیژن را با...
-
تجریش-راه آهن
11 بهمن 1389 10:42
یک دختری دیروز توی اتوبوس رو به رویم ایستاده بود.آن قدر زیبا که میشد به خاطرش شاعر شد، نویسنده شد، نقاش شد، قطعهی ناب موسیقی ساخت، میشد به خاطرش هنرمند شد، یک هنرمند تمام عیار.میشد حتا به خاطرش نفس نکشید، همین طور نفس را حبس کرد و یک بند تا خود ابد نگاهش کرد.آن قدر زیبا، آن قدر کشیده و بلند بالا که میشد حتا به...