-
وسوسه های زمین!
17 مرداد 1389 08:49
همیشه مرداد که می آید یاد حفاری های تابستانیمان می افتم با بچه های دانشکده و زندگی در یک کاروانسرای قدیمی میان آجرهای خشتی و زیر آسمان پر ستاره کویر...این ترانشه ای است که من و مرضیه با بیل و کلنگ و بیلچه افتادیم به جانش تا میان آن همه خاک فشرده و لایه های باستانی روی هم که قطر بعضیشان به چند سانتی متر هم نمی رسید اما...
-
خداحافظ رفیق ناخوشی ها....
15 مرداد 1389 19:35
زری توی بغل محبوب گریه می کرد.محبوب پشت به من ایستاده بود و شانه هایش تکان می خورد...سرم را می خواستم بیاندازم پایین و انگشتانم را مشغول بازی با گل های خشک و پژمرده ی قالی کنم که قطره ی اول چکید روی دستم.رفتن و خداحافظی گریه دارد دیگر..حتی برای ایرنی که همه از های های گریه اش تعجب کرده بودند که نمی آید گریه حتما به...
-
از پس گرفتن جنس فروخته شده معذوریم!
13 مرداد 1389 12:01
بچه که بودیم با دخترخاله ام می نشستیم توی کوچه و دخترخاله ام با حماقتی باورنکردنی با یک نی پلاستیکی می افتاد به جان گیلاس های درشت و سیاه. یک سر نی را می کرد توی گیلاس ها و یک سر دیگر را توی دهانش.مثلا به خیال ذهن کودکانه ی خودش می خواست آب گیلاس بخورد.گیلاس میان دستان بچگانه ی دخترخاله ام له می شد، فشرده می شد و تمام...
-
[ بدون عنوان ]
11 مرداد 1389 21:09
دخترک آرایشگر با آن موهای یک دست پرکلاغی و بدن برنزه ی آفتاب خورده اش رو به رویم ایستاده و موهایم را سشوار می کشد.چشمان بسته ام را زیر باد پرحرارت سشوار باز می کنم، به جای صورتم توی آینه، تی شرت سیاه دخترک با نقش یک قلب بزرگ و قرمز که دقیقا میان سینه های خوش فرمش جا خوش کرده را می بینم! سرم را که جلوتر ببرم می توانم...
-
دختر آب نباتی!
10 مرداد 1389 08:48
صبح ها کنار خیابان می ایستم، ساکت، آرام و بی حرکت!تنها آب نبات سبز رنگ لیمو ترشی را با زبانم از این سوی دهان به آن سوی دهان پاس می دهم.تاکسی ها و سواری ها و شخصی ها جلوی پایم می ایستند و من می دانم که باید لب باز کنم و بگویم انقلاب!اما دهانم مصرانه بسته می ماند و زبانم به پاس کاری آب نبات سبز رنگ لیموترشی ادامه می...
-
[ بدون عنوان ]
7 مرداد 1389 09:29
بعضی اوقات آدم یک دوستی داشته که در گذشته جایش گذاشته و یا شاید هم او تو را جا گذاشته باشد.شما با دعوا و قهر و ناراحتی از هم جدا شدید. با دلخورهای کوچک و یا شاید هم بزرگ.گاهی اوقات حتی با نامردی و نارفیقی و پشت پا زدن به هم.نمی دانم این جور وقت ها وقتی بعد از گذشت سالها هم دیگر را می بینید توی ذهنتان یک برنده وجود...
-
[ بدون عنوان ]
5 مرداد 1389 17:34
سطل سنگین آب را بلند می کنم و محکم و پرشتاب رها می کنم روی کف آشپزخانه. آب می رود زیر کابینت های چوبی و همراه با خودش مانده های غذا، چوب کبریت های سوخته، هسته های زردآلو و عدس های خشک شده را بیرون می آورد، چیزهایی که نشان مرور زمان رویشان حک شده و همراه با جریان زلال و سرد آب میان چاهک وسط آشپزخانه دفن می شوند. آب و...
-
لطفا سیفون را بکشید!
3 مرداد 1389 14:59
توی شرکت که میرم دست شویی، هر بار هم مقنعه ام رو درمیارم و هم مانتوم رو. عینکم رو بر می دارم و موهامو باز می کنم...دستامو فرو می کنم تو موهامو و خیره میشم به خودم تو آینه.شکممو میدم تو و نفسمو حبس می کنم.دستامو می کشم رو به بالا و خستگی هامو کش میدم. شونه هامو به داخل و بیرون می چرخونم به یاد ورزش های صبح گاهی سر صف...
-
[ بدون عنوان ]
2 مرداد 1389 13:43
یک جایی هست توی فیلم(somersault) که هایدی به جو می گوید تو اگر کسی رو دوست داشته باشی چه طور ابراز احساسات می کنی؟جو دستش را نرم و آرام می گذارد روی پای هایدی و فشار می دهد.بعد می پرسد تو چه کار می کنی؟هایدی می گوید دستش را می گیرم و نگاهش می کنم.جو می گوید نشونم بده چه جور نگاه می کنی؟هایدی پشتش را می کند به جو و حس...
-
[ بدون عنوان ]
31 تیر 1389 20:02
از خواب عصر پنج شنبه بیزارم.وقتی بیدار میشی انگار موجودی هستی که متعلق به این دنیا نیست...در کسل ترین حالت ممکن حس هیچ کاری را نداری حتی دوباره خوابیدن...میانه ی خواب به یک باره بیدار شدم.یک لحظه فراموش کردم کجا هستم.و چه زمانی از روز در حال گذر است.حتی فکر کردم صبح شده و باید بروم سر کار...این جور وقت ها، چند ثانیه...
-
[ بدون عنوان ]
30 تیر 1389 09:35
- من این سبک زندگی را دوست دارم.یک ماشین مسافرتی دنج و قدیمی، یک جاده ی تمام ناشدنی، و یک عالمه کتاب و موزیک به عنوان هم سفر.و البته یک دوربین عکاسی.بدون وابستگی به یک مشت خرت و پرت و اسباب و اثاثیه. - عاقبت با یک غریبه هم کلام شدم.نمی دانید چه قدر حرف داشتم برای گفتن.چه قدر این کلمات مفلوک و بیچاره را میان دهلیزهای...
-
[ بدون عنوان ]
27 تیر 1389 09:24
بعضی وقت ها یک نفر هست که حالش خوب نیست..که نمی خندد...که تنش کرخت است و وجودش بی حوصله...که تمام وقت دوست دارد زل بزند به یک نقطه ی کور...که ذهنش هم پر است و هم خالی...ما می دانیم که او حالش بد است...خبر داریم که روی فرم نیست..شاید حتی آشنا هم باشیم با این حالات غم انگیز او...ولی دیگر عادت کرده ایم...اگر او همیشه...
-
سفرنامه!؟
26 تیر 1389 12:17
جای قشنگی نیست قلعه ی الموت.چیز خاصی ندارد یعنی...آوار سنگی به جای مانده از آدم هایی که چند صد سال قبل از ما زندگی می کردند، دیگر برایم جذابیت ندارد.یعنی قبل تر ها داشت، اما الان هر چه نگاه می کردم به باقی مانده ی زندگی سال ها پیش و تصور این که یک عده آدم مثل ما شاید روی این پله های سنگی قدم گذاشته اند، هیچ حسی را در...
-
بادبان ها را بکشید...
24 تیر 1389 15:24
کنار بالکن نشسته ام...این ساعت روزهای پنج شنبه را دوست ندارم.خوابم نمی آید.حوصله ی هیچ کاری نیست...نشسته ام کنار بالکن و با ماژیک سی دی روی پاهایم نقاشی می کشم.خونه و آدم.درخت و گل...رودخونه...نقاشی های زمان بچگی.روی پاهایم یک کشتی کوچک کشیده ام که با دو بادبان برافراشته و پرچم به اهتزار در آمده اش به سمت خورشید می...
-
روبات تخریب چی!
23 تیر 1389 20:56
سر انگشتانم را با دقت بر روی بدنم می کشم.میلی متر به میلی متر...درست مثل یک تخریب چی ماهر وسط میدان مین.اما این بار میدان مین خودم هستم...یعنی مین را در من کار گذاشته اند.البته فقط باید ظاهرش شبیه مین باشد، یعنی کارکرد مین را ندارد که آنی منفجر شود، بوم و من ناپدید شوم...همه جا را دست می کشم، پشت گوش ها، لای انگشت های...
-
آگهی!
22 تیر 1389 21:49
به یه غریبه نیاز دارم.آره!یه آدم غریبه که بشینه کنارم، بی صدا بی یک کلمه حرف، بی حرکت.فقط بشینه و گوش بده.به حرف های من.چرندیاتم، مزخرفاتم، آرزوهام، ای کاش هام و شکایت هام.یه غریبه می خوام که فقط منو بشنوه، یه غریبه که عاقل نباشه چون حوصله ی نصیحت ندارم.یه غریبه که منطقی نباشه چون دنبال راهکار نیستم.یه غریبه که آشنا...
-
نوستالژی...
21 تیر 1389 18:39
پودر بچه را می پاشم روی قرمزی ملتهب کشاله ی ران هایم که در این گرمای بی رحم و سوزان عرق سوز شده...نرمی سپید پودر، التهاب سرخ پوستم را در بر می گیرد.روی تخت دراز می کشم و نوک انگشتانم را به سپیدی و نرمی آرد گونه اش آغشته می کنم و نزدیک بینی ام می گیرم.بوی کرم مانند و تمیزش مرا پرت می کند به دوران کودکی...پاهایم را جمع...
-
پرونده های نیمه تمام!
20 تیر 1389 09:02
کنار پنجره اتوبوس نشسته بودم که یک آن دیدمش، تقریبا شناختمش.حتی اسم و فامیلش هم یادم مانده بود.سرم را برگرداندم.حوصله ی سلام و علیک نداشتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان غرق در خوابم را بسته بودم که دستی از پشت شانه ام را لمس کرد.قبل از این که برگردم پیش خودم گفتم لعنتی شناخت منو!لبخند مصنوعی و گشادم را...
-
[ بدون عنوان ]
19 تیر 1389 02:14
احساس دیوانه ای را دارم که بچه های تخس محله، ته کوچه ی بن بست گیرش انداخته اند و با انگشت های کثیف و خاکی شان سکوت خسته اش را در صلات ظهر خواب آلود کوچه به سخره گرفته اند.
-
[ بدون عنوان ]
18 تیر 1389 14:50
- اما "تو" شخصیت لغزنده ای است.همه ی توهایی که می شناختم یک جوری گم شدند.آن ها یا جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا در آمدند.و حالا کجایند؟ (آدمکش کور-مارگارت اتوود) - خالی که می شوی،دیگر نمی توانی بنویسی...انگار نوک انگشتانت هم پوک می شود و عاجز از دست گرفتن قلم...درونت را می کاوی...تمامی گوشه های...
-
و ما هم چنان دوره می کنیم....
14 تیر 1389 14:30
با زری چت می کنم، کلمات گرم و آمرانه اش به من جسارت می دهد که بنویسم.حرف می زنیم.از میان حرف هایمان سوژه هم چون کودکی ناخواسته متولد می شود و زری می گوید همین را بنویس، قول می دهم که حتما تا فردا! از طرف دیگر انگشتانم روی خاکستری کیبورد ضرب می گیرد و داستانم آغاز می شود...باید حواسم باشد میان حجم این نامه های اداری و...
-
[ بدون عنوان ]
12 تیر 1389 13:27
من آدم آغازهای طوفانی ام!همین!ادامه دادن و به پایان رساندن، کار من نیست!
-
[ بدون عنوان ]
9 تیر 1389 15:40
در را که باز کردم یک آن تعجب کردم!دیدن دخترک با آن مانتو شلوار صورتی مدرسه و کوله پشتی قرمزش در گرمای عرق ریز تابستان، میخکوبم کرد!یک آن احساس کردم با ماشین زمان به عقب بازگشته ام و دوباره فصل مدرسه ی بچه های همسایه است...حس مسافر فریب خورده ای را داشتم که در منحنی های پیچاپیچ زمان گرفتارش کرده اند و امروز می خواهند...
-
[ بدون عنوان ]
8 تیر 1389 17:05
من نمی دونم اون موقع که خدا تو اون یه تیکه گلی که الان منم می دمیده چه مرگش بوده!اجاره خونه اش عقب افتاده بوده، با زنش دعواش شده بوده، از کار اخراجش کرده بودند، کل دنیا رو خراب کرده بودند رو سرش، که تلافیشو سر من در آورده!
-
[ بدون عنوان ]
8 تیر 1389 15:08
امروز از اون بغض های پریودیک دارم!از اون دل گیری ها و سگ اخلاقی های مخصوص این دوره!
-
[ بدون عنوان ]
8 تیر 1389 12:18
من مترسکی هستم که فکر می کرد می تواند مرد جاده باشد، غافل از پاهای چوبی پوسیده اش....
-
[ بدون عنوان ]
7 تیر 1389 23:11
همیشه که غمگین باشی عادی می شوی برای دیگران!دیگر کسی از شنیدن گلایه های هر روزه و غصه های مدامت و رنج کشیدنت یکه نمی خورد...غم و ناراحتی و افسردگی می شود جزیی از وجودت، می شود یک صفت که می نشیند پشت اسمت...
-
[ بدون عنوان ]
6 تیر 1389 21:10
جاده بی انتهاش خوبه.....
-
[ بدون عنوان ]
6 تیر 1389 10:57
سفر، بی بازگشتش خوبه.....
-
چالش!
2 تیر 1389 13:59
کتاب آدمکش کور روی میزمه و داره بهم چشمک می زنه...تا نیمه های کتاب پیش رفتم و به سادگی نمی تونم از این رمان کلاسیک به شدت فوق العاده دست بکشم...اما وقتی چشم هام می خواد روی کلمات و توصیفات بی نظیر مارگارت اتوود میخکوب بشه....ذهنم باهاش راه نمیاد!تمرکز نداره!شاید هم عذاب وجدانمه که نمیذاره بخونمش...آخه اون 1000 تا کلمه...