"نمایی از شهر لیِژ "
دیشب خواب دیدم رفتم دانشگاه لیِژ بلژیک برای ثبت نام. توی آن ساختمان های قدیمی که بیشتر شبیه به قلعه های پادشاهان قرن ۱۸ میلادی است قدم می زدم و به خودم می گفتم دیدی ایرن بالاخره شد.تو الان این جایی!توی بزرگ ترین دانشگاه فرانسوی زبان بلژیک!
بیدار که شدم بدترین حال روی زمین بود.باورم نمی شد آن همه قدم زدن میان راهروهای قدیمی و آن طور خوب و روان فرانسه حرف زدنم خواب باشد.حاضر بودم تمام زندگیم را بدهم اما توی تختم نباشم.توی تهران.توی این شهر شلوغ.توی ایران.این سرزمینی که هر چیزی می تواند باشد برای من جز وطن!اما بودم.به فجیعانه ترین طرز ممکن! ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه ی صبح بود و من می دانستم الان به جای این که بروم سر یکی از کلاس های رشته ی تاریخ هنر و باستان شناسی و پشت یکی از آن نیمکت های چوبی با عطر کهنه ی کاج بنشینم باید بروم سرکار.
و چه قدر سخت است رفتن با دست های خالی.برای منی که باید روی پاهای خودم بایستم و هزینه های سفر را فراهم کنم طی کردن این راه به شدت سخت و هراسناک به نظر می رسد.
این روزها و شب هایم شده لیِژ!از آن جا برای خودم بهشت نساختم. قرار هم نیست جایی توی این دنیا باشد که بتواند بشود آرمان شهر تو!اصلن آرمان شهر به معنای عینی و واقعیش وجود ندارد.
اما می دانم که ماندن برای من چیزی را بهتر نمی کند.می دانم که ماندنم برابر می شود با اشک های بیشتر و درون مچاله تر و افسردگی شدیدتر. می دانم که باید بروم.باید فرانسوی حرف بزنم.باید توی کوچه پس کوچه های سنگ فرش قدم بزنم. باید روی آن صندلی های چوبی لهستانی بیرون کافه های کوچک بنشینم و داستان بنویسم. باید رشته ای را که دوست دارم بخوانم.تاریخ هنر و باستان شناسی!می دانم که صلاح به رفتن است نه به ماندن!