توی ترن ایستاده بودم.توی شبِ شهری بودم که اسمش یادم نمیآمد.تصاویر روبهرو، آدمها، صندلیهای زرد مترو و ژاکت قرمزم همه سیاه و سفید بودند.سیاه و سفید با کنتراست بالا.زنی مقابلم ایستاده بود که با دستی لاغر و رگهای سبز برآمده میلهی سفید و براق ترن را محکم چسبیده بود.چشمهای توخالیش میگفت مال این طرفها نیست و موهای پریشانش نشان از سردرگمی در کوچههای بندرعباس داشت.همان کوچههای خالی و خاکی با دیوارهای سیمانی و درهای زنگ زده....