برگشتن برای من طاقتفرساترین کار دنیاست.آنها که با من همسفر بودهاند میدانند و دیدهاند که وقت برگشت توی جاده صورتم را میچسبانم به سردی شیشهی اتوبوس و ناامیدانه نگاه میکنم به تیرهای چراغ برق که تند و مورب از برابرم میگذرند و من برای ایستادنشان کاری از دستم ساخته نیست...برگشت به اینجا و نوشتن در اینجا هم حکم همان لحظهای را دارد که کلید را توی قفل میچرخانم و بعد از یک سفر چند روزه وارد چهار دیواری میشوم که همه میگویند هیچجا مثلش پیدا نمیشود، خانه!و عجیب است که من از این واژهی خانه سخت بیزارم و سخت گریزان.خانه برای من یعنی ثبات، رکود، مرداب، ایستا بودن ثانیهها و انجماد لحظات...خانه یعنی بیاتفاقی محض، یعنی روزمرگی صرف، یعنی همان ظرفها، همان لیوانها، همان کتری و قوری گل گلی، همان پتوی آبی و همان پنجرهی نیم قد که کنارش خیره میشوم به افقی که دیوارهای سیمانی از من دریغش کردهاند.... گاهی خیال میکنم شاید در زندگی قبلیم کولی آوارهای بودهام سرگردان در دشتهای فراخ و بیابانهای سوزان با صورتی آفتاب سوخته و لبهایی ترک خورده که روزی باد شال بنفش تیرهاش را با خود برد و او زیر سایهی تنها درخت پیر با چشمانی باز، برای همیشه به خواب رفت...تا ابد....