از خواب عصر پنج شنبه بیزارم.وقتی بیدار میشی انگار موجودی هستی که متعلق به این دنیا نیست...در کسل ترین حالت ممکن حس هیچ کاری را نداری حتی دوباره خوابیدن...میانه ی خواب به یک باره بیدار شدم.یک لحظه فراموش کردم کجا هستم.و چه زمانی از روز در حال گذر است.حتی فکر کردم صبح شده و باید بروم سر کار...این جور وقت ها، چند ثانیه ای وقت می خواهم برای این که مکان و زمان واقعی که در آن قرار گرفته ام را بازسازی کنم و خودم را دریابم...و الان در حد مرگ کسالت مرا در بر گرفته!
چه قدر متفاوت است بیدار شدن میان 4 دیواری که تو را تنگ در بر گرفته اند و سقف نه چندان بلندش که هیچ شباهتی به نیلگون آسمان ندارد، با بیدار شدن در همان ماشین سفری کهنه ات کنار جاده ای بی عبور و خلوت که باد میان گندم زارهای طلایی کناره اش وزان است...