بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

سفرنامه!؟

جای قشنگی نیست قلعه ی الموت.چیز خاصی ندارد یعنی...آوار سنگی به جای مانده از آدم هایی که چند صد سال قبل از ما زندگی می کردند، دیگر برایم جذابیت ندارد.یعنی قبل تر ها داشت، اما الان هر چه نگاه می کردم به باقی مانده ی زندگی سال ها پیش و تصور این که یک عده آدم مثل ما شاید روی این پله های سنگی قدم گذاشته اند، هیچ حسی را در من بر نمی انگیخت.

تنها وقتی که رو به منظره ی عظیم رو به رویم نشستم و باد صورتم را می نواخت و من به جاده و آدم ها و ماشین هایی که اندازه ی مورچه شده بودند نگاه می کردم حس خوبی داشتم.حس دوری از همه چیز، سکوت و صدای باد....اما حتی نمی توانم اسم این حس خوب را بگذارم لذت..لذت که می گویم یعنی این که با دیدن چیزی و یا انجام کاری به وجد بیایی، یعنی یک جایی درون دلت تکان تکان بخورد، یعنی مورمورت شود و روزنه های پوستت برجسته شود...یعنی جرقه ی خوشحالی درون چشمانت دیده شود...یعنی حال، حال خودت نباشد...دل من همچین لذتی می خواهد، یک لذت ناب و خالص که لبریزت کند...آن قدر که حتی تا سال ها بعد هم با یادآوریش یک جایی ته دلت لبخند بزند...