صبح که اومدم سر کار یه سبد بزرگ گل روی میزم بود. چهار تا گل آفتابگردون با زردی درخشنده ی صبحگاهی. توی سبد یه کارت بود: تولدت مبارک...و من با این حواس پریشون دوباره توی زمان گم شدم.الان تابستونه یا پاییز؟شهریور باشد به گمانم نه آذر؟سردرگم میون تاریخ های تقویم دست و پا می زنم که تازه به خاطر می آورم دیروز 30 شهریور بود و تولد شناسنامه ای من، که پدرم به خیال خودش برای این که دخترش دیر به مدرسه نره شناسنامه رو به تاریخ 30 شهریور گرفت و 17 آذر جای خودش رو داد به 30 شهریور، سرمای دل چسب برگ ریز پاییز رفت و جاش رو داد به گرمای بی جون انتهای شهریور...
دو تاریخ تولد و دو اسم، اسمم رو گذاشتند ایران دخت و از روز اول صدام کردند ایرن..توی خونه و میون فامیل و همسایه ها ایرن بودم و توی دفتر حضور و غیاب مدرسه و بین هم کلاسی ها ایران دخت!ایران دخت توی مدرسه درس می خوند و همیشه شاگرد اول بود.درست به خاطر ندارم که از چه زمانی دیگه ایران دخت هم نبودم.شاید دبیرستانی بودم که به بچه ها گفتم من رو ایرن صدا کنید.ایران دخت جایی میون دفترهای حضور و غیاب معلم های سخت گیر و عتیقه ی مدرسه موندگار شد. بزرگ نشد.قد نکشید.مثل ایرن غم نداشت.تنهایی نداشت.افسرده نشد هیچ وقت.دلم براش می سوزه.حتی عاشق هم نشد. کسی هم عاشقش نشد. همه عاشق ایرن می شدند. کی می دونست ایران دخت کیه!اصلن تو به من بگو کی عاشق یه اسم میشه.یه اسم شناسنامه ای که فقط گاه به گاهی توی مطب دکتر، توی داروخونه، توی آموزش دانشگاه، تو ی اداره ها پیداش میشه، وقتی که صدام می زنند.
هر وقت اسم شناسنامه ایم رو می شنوم یاد یه دختر بچه ی سرزنده می افتم. تپل با موهای چتری و مقنعه ای که همیشه کج بود، که تو شیش سالگی توی صف کلاس اولی ها ایستاد و در جواب ناظم که اسمش را صدا کرد با بلندترین صدا گفت حاضر!آن قدر بلند و پر از جسارت که ناظم خندید و گفت یه بار دیگه بگو حاضر!مادرم کنار دیوار آجری باران خورده ی حیاط ایستاده بود و به مادرهای دیگه می گفت: می بینید چه خوش سر و زبونه! دختر منه!