اسباباتو بار ماشین کردی!دیگه چیزی نمونده.به راننده میگی آقا یه لحظه وایسا برم در رو ببندم....
از در که وارد میشی، منظره ی غریبی جلوی چشماته.یه خونه ی خالی با کلی روزنامه ی باطله تو کنج اتاقاش، یه خونه ی خالی با جای سیاه و سفید قاب های عکس بر روی دیوار.یه خونه ی خالی با صدای غریبانه ی چک چک شیر دست شویی. بدون صابون و آفتابه!یه خونه ی خالی با چندین لایه گرد و خاک زیر تخت و کمد که تازه دارند خودنمایی می کنند.یه خونه ی بی پرده...یه خونه ی بی چراغ....یه خونه ی خالی.....
بهت زده ای و میخکوب!گذر زمان رو نمی فهمی...انگار تازه هویت خونه رو فهمیدی، انگار تازه شناختیش...دلت می خواد تو وجب به وجب خونه ی خالی راه بری و با در و دیوار خونه حرف بزنی و صدات توی فضای خالی خونه برگرده سمت خودت.....
دلت می خواد بری توی بالکن خاک آلود خونه ی خالی و از اون جا با صدای بلند به راننده بگی آقا بریم؟!