مرده بودی.با چشمان بسته و رنگ پریده ...دیگر سبزه نبودی...سفید و یک دست...مردنت برایم غیرقابل باور بود و با چشمانی بی روح و ذهنی خالی خیره شده بودم به تو، به تو که مرده بودی و دیگر عین خیالت نبود...لبه ی قبر ایستاده بودم...خیلی عمیق بود ولی تو انگار خیلی دور نبودی ...نزدیک، از همیشه نزدیک تر به من....صدای ضجه ها و گریه های دیگران لحظه ای متوقف نمی شد...ولی من خالی بودم...تازه فهمیده بودم که از دست دادنت یعنی چی.یعنی آن قدر هم که فکر می کردم راحت نبود...یعنی آن قدر هم که فکر می کردم دوستت نداشتم نبود...داشتم، که این گونه خالی و تهی به چشمان پر از سفیدیت خیره مانده بودم....کفنت گلی شده بود..آخر باران می آمد، ممتد و طولانی درست مثل قد تو که چه کشیده و بلند شده بودی....چشمانت بسته بود اما می دانستم که بر روی چشمان من متوقف شده...دیگران مشت مشت خاک بر رویت می ریختند ولی صورتت هنوز معلوم بود...می دانم تا آخر دنیا هم که بروم بار خالی چشمانت را بر دوش خواهم کشید...باد می آمد، تو کم کم زیر خاک و گل و زردی برگ ها مدفون می شدی و صدای ضجه ها دور تر و دورتر......