توی صف خطی ونک ایستاده ام و هق هق گریه می کنم..دلیلش شاید کمی احمقانه باشد و شاید هم بچگانه...اما من دوست دارم گاهی اوقات بچه باشم... احمق ترین آدم روی زمین باشم و برای کوچک ترین مسئله، های های گریه کنم و مردم هم با آن نگاه های کنجکاو احمقانه شان خیره نشوند به این دختری که هفت و نیم صبح توی صف خطی ونک ایستاده و گریه می کند به خاطر بی فرهنگی آدم های دور و برش..به خاطر این که هنوز نمی دونیم صف یعنی چی؟حق تقدم یعنی چی؟به خاطر این که فکر می کنیم زرنگی است اگر بدویم و زودتر سوار تاکسی شویم..به خاطر این که وقتی به ما گوشزد می کنند چیزی به اسم صف وجود دارد جوری نگاه می کنیم که انگار طرف از سیاره ی دیگری آمده....به خاطر تموم این هاست که من تقریبا هر روز صبح باید با آدم هایی که یا نمی فهمند و یا خودشان را به نفهمی می زنند راجع به یکی از پیش پا افتاده ترین مسائل انسانی یعنی نوبت و حق تقدم حرف بزنم و آخرش هم این می شود که تمام این ها جمع می شود و جمع می شود و جمع می شود تا بالاخره یک روز مثل امروز، می شود بغض و می ترکد.....