روزها با خواندن کتاب و تماشای سه فیلم و ساعتها خیره شدن به سقف اتاق و رویاپردازی میگذرد.ساعت 10 با صدای ناظم مدرسهی پسرانهی سرکوچه بیدار میشوم.از صدای داد و بیداد ناظم اینطور برمیآید که کنترل این همه پسر راهنمایی باید مشکل باشد.صدای باران صدای نمکیهای توی کوچه و یا خریداران جنس دست دوم و میوه فروشهای وانتی پس زمینهی خیالپردازیهای روزانهام است.کمی عصبیام.به این همه خوابیدن و فقط روزی دوبار بلند شدن عادت ندارم.باید آرام باشم.حتا توی ام آر آی هم معلوم بود که تا چه حد عصبی و غمگینم.دکتر گفت بر خلاف خندههای ممتدت به نظر آدم خوشحالی نمیرسی.من سکوت کردم و شانه انداختم بالا.دکتر میگفت باید آرام باشم.غمگین نباشم و در عین حال یک ماه تمام اینجا دراز بکشم و به روزهای بهتر فکر کنم.روزهای بهتر؟!!نمیشود با این شرایط کنار آمد.فقط میشود عادت کرد.مثل تمام چیزهای دیگر این زندگی که به بدبودن و سخت بودنشان عادت میکنی....