-
امروز می خواهم فقط دلقکی باشم بی معنی...
6 اردیبهشت 1389 15:35
در دست شویی را از پشت قفل می کنم.مقنعه ی سیاهم را در میاورم و عینکم را می گذارم بالای سرم روی موهای قهوه ای روشنم...دستانم را به سمت بالا کش می دهم و به چشمان خسته و قرمزم در آینه نگاه می کنم.به جای عینک بر روی بینی ام و به جوش های ریزی که به خاطر شروع عادت ماهیانه ام بر روی پیشانی ام خودنمایی می کند... تکیه می دهم به...
-
مرشد و مارگریتا!
5 اردیبهشت 1389 14:07
کتاب مرشد و مارگریتا را جزو کلاسیک ها طبقه بندی کرده اند، در رده ی کتاب های نویسندگانی چون داستا یوسکی. اما به نظر من این اثر نه تنها کلاسیک محسوب نمی شود که با آن ادبیات سورئال و اغراق آمیزش که در برخی موارد با رئال جادویی هم خوانی دارد می تواند اثری کاملا مدرن باشد. بولگاکف بی شک نابغه ای است که توانسته با ادبیات...
-
دوزخ!
4 اردیبهشت 1389 09:12
........................
-
زیبای اثیری...
31 فروردین 1389 10:03
من اگه مرد بودم و توی خیابون با یه دختر زیبا برخورد می کردم، البته از اون زیبایی های اساطیری..از اون زن های اثیری، رهاش نمی کردم، از دستش نمی دادم و به سادگی از کنارش عبور نمی کردم...راه می افتادم دنبالش و می رفتم ببینم یه همچین زیبای اسطوره ای کجاها میره، با کی عشق بازی می کنه، چی می خره، با کی حرف می زنه، چه جوری...
-
تورات خوانی...
30 فروردین 1389 10:19
بیهودگی است! بیهودگی است!زندگی سراسر بیهودگی است!...بلی همه چیز مانند دویدن به دنبال باد بیهوده است...انسان هر چه بیش تر حکمت آموزد محزون تر می شود و هر چه بیش تر دانش می اندوزد، غمگین تر می گردد...آن چه که هست از قبل بوده و آن چه که باید بشود، قبلاً شده.خدا گذشته را تکرار می کند.... کتاب جامعه-از مجموع کتاب های عهد...
-
حکایت مادام بواری و آقای نویسنده اش!
28 فروردین 1389 09:38
....................
-
حرف بزن!
23 فروردین 1389 11:25
خطوط در هم پیشانی ام را می نگری و من گریه های شبانه ام را ساز می کنم می گویی هنوز چند قدم مانده تا مرز ویرانی.... من ته سیگارهای رنگی مچاله ام را در هم می فشرم و سکوت می کنم....
-
پنجره...
19 فروردین 1389 09:56
ایستاده ام کنار پنجره... و خیره به افق های دوردست، پنهان شده پشت ساختمان های بلند و سیمانی تا کمر خم می شوم و خیره به آسفالت خاکستری خیابان که رنگ می بازد زندگی دخترکی غمگین بر روی آن...
-
لذت!
17 فروردین 1389 09:37
اوج لذت برایم همیشه گریه دار است...یعنی زمانی که در موقعیتی قرار می گیرم که برایم می شود اوج لذت بردت از آن، بی اختیار گریه ام می گیرد...مثل زمانی که به یک قاب فوق العاده در یک فیلم، نگاه می کنم و یا یک اثر هنری بی نظیر..مثل زمانی که به یک آهنگ رویایی گوش می سپارم و یا مهم تر از هر چیزی مثل زمانی که در آغوش تو...
-
هرگز ترکم مکن!
15 فروردین 1389 15:25
هرگز ترکم مکن، کتاب هراسناکی است...یعنی داستان هراسناکی دارد با قهرمان های تنها و غمگین...قهرمانانی که حتی نمی توانند به یک دیگر کمک کنند....کتاب به ظاهر در مورد انسان هایی است شبیه سازی شده و آزمایشگاهی که قرار است در بزرگ سالی، اعضای بدنشان را به سایر انسان ها ببخشند...آن ها در کودکی و پیش از رسیدن به مرحله ی لازم...
-
وال عاشق!
14 فروردین 1389 09:58
.......................
-
بهاریه!
25 اسفند 1388 09:28
این اولین دفعه است که می خواهم بهاریه بنویسم...تا به حال حتی برای دل خودم هم بهاریه ننوشتم...!برای آدمی که هیچ وقت در خانه شان سفره ی هفت سین پهن نبوده بهاریه نوشتن معنا نمی دهد...پدر و مادرم نه اهل سفره ی هفت سین بودند، نه تنگ بلور، نه ماهی قرمز و نه حتی سبزه..ما نه دور سفره ی هفت سین می نشستیم و نه زل می زدیم به سیب...
-
یک روز سرد بارانی....
23 اسفند 1388 13:54
..........................
-
شبانه...
17 اسفند 1388 08:41
دیشب چشمانم رو زیر مشکی ترین روسری ام، محکم می فشردم...و سعی می کردم که درد دهشتناک سرم را از خاطر ببرم..تو زیر گوشم زمزمه می کردی و حرف می زدی...هر چه که به ذهنت می آمد...فقط می خواستی درد برود..اما نمی رفت...کم کم درد تبدیل به جریانی شد تند و ضربان دار که جاری می شد در تمام عروق سرم...و بعد چون آبشاری ارغوانی سرازیر...
-
[ بدون عنوان ]
15 اسفند 1388 10:02
می خواهم با سبد خریدم در هیاهوی صبحگاهی بازارهای میوه و تره بار پرسه بزنم...سر راه روی نیمکت همیشگی مان توی پارک لاله بنشینم و روحم را بسپارم به صدای عشق بازی گنجشک ها میان درختان کهن سال....
-
شمعدانی....
11 اسفند 1388 11:41
روی سکوی جلوی خانه ی همسایه نشسته...یک دستش را زیر چانه اش گذاشته و خیره شده به رو به رو که می شود دیوار خانه ی ما..کلاه حصیری پاره اش در باد تکان می خورد، با امروز می شود دقیقا یک ماه که روی آن سکوی سنگی نشسته.صورتش پیر و خسته است...پر از چروک های عمیق و رد سوزان آفتاب...می گویم راه گم کردی؟!نگاهم می کند،چشمانش دو...
-
!red-light
10 اسفند 1388 09:55
پیشانیم را بر سردی رخوت ناک شیشه ی اتوبوس فشار می دهم و چشمانم را بر منظره ی تکراری رو به رویم می بندم..اتوبوس ها پشت سر هم ردیف شده اند و حالا دیگر هیچ شباهتی به اتوبوس ندارند، انگار شده اند واگن هایی از یک قطار طولانی که در امتداد خیابان ادامه دارد. پانزده دقیقه ای گذشته و ما هم چنان ایستاده ایم با همان منظره ی...
-
بازی!
8 اسفند 1388 09:49
۱.....................
-
تغییر در روزهای پایانی اسفند!
4 اسفند 1388 11:10
..................
-
فرشته!
1 اسفند 1388 14:31
شکم بزرگ و صورت کوچکش هیچ وجه تشابهی با هم نداشتند...سیاهی صورتش در لباس صورتی رنگ بیمارستان بیش تر توی چشم می زد...دستان لاغرش هم نشین میله های سرد و آهنی تخت شده بودند...با دهان باز نفس می کشید...آرام تر از این نمی شد...دستم را کشیدم بر روی پوست زرد و چروک دستانش...سرد بود...خالی از حس زندگی...باورم نمی شد فرشته که...
-
مکاشفه ای در باب افسردگی زمستانی و یا اندر معایب کتاب و فیلم!!!
28 بهمن 1388 11:20
حال بد همیشگیم این روزها به توان عددی رسیده که به نظرم خیلی زیاده،چون واقعا تحملش برام ناممکن شده، اون قدر که دلم می خواد سرم رو میون دست هام اون قدر فشار بدم تا این حجم جامد زمخت توی سرم تبدیل بشه به مایع مذاب سوزانی که روان بشه و از توی گوش هام و بینی و چشم هام بیرون بزنه...توی روزنامه مقاله ای خوندم در باب افسردگی...
-
تعطیلات!
25 بهمن 1388 09:50
- ایرن چاق شدم؟نه؟نگاه می کنم به شکمش، از دفعه ی قبل که دیده بودمش کمی بزرگ تر شده..می خندم و میگم نه!مثل قبلی...میگه نه بابا چاق شدم، به خاطر قرصای اعصابمه.... - موهاش از همیشه سفیدتر شدند.میگم چرا رنگ نکردی؟میگه کو حوصله مامان؟! - زانوهاش درد می کنند،دارند له میشند زیر بار تموم فشارهایی که این همه سال بهشون...
-
حجم اندوه!
21 بهمن 1388 12:50
داریم حرف می زنیم....یادم نیست از چی...یهو "میم" میگه، دلم می سوزه برای مادرت، برای فرشته، برای بابام، برای محمد، برای تو، برای خودم، برای خیلیا....دراز کشیدم...دستم رو می ذارم روی پیشونیم..چشمام رو پنهون می کنم ازش...سکوت می کنم، میگه چرا هیچی نمیگی...بادکنک تو گلوم نمی ذاره حرف بزنم...لب هام رو گاز می...
-
آفتاب نیم روزی پاریس!
20 بهمن 1388 09:38
عاشق اون سکانسم تو فیلم آبی ،اون جا که ژولی نشسته روی نیمکت توی پارک و دستاش رو تکیه داده روی لبه ی نیمکت....چشماش رو بسته و نور آفتاب هم می خوره تو چشماش، همون موقع فلوت شروع به نواختن می کنه و جای تموم صداهای دور و بر ژولی رو می گیره...آهنگی که انگار تو وجودش داره نواخته میشه...روی لباش یه لبخند محوه که بهت...
-
تابستان گند ورنون!
18 بهمن 1388 11:43
تابستان گند ورنون، روایتی مدرن است از کشتار دانش آموزان مدرسه در یکی از شهرهای داغ و عرق ریز تگزاس...قهرمان کتاب، ورنون نوجوان پانزده ساله ای است که به اتهام این کشتار تحت بازجویی قرار می گیرد. کتاب نخستین اثر دی بی سی پی یر نویسندهی استرالیایی است که در سال 1961 در استرالیا متولد شد؛ و دوران طفولیتش را در ایالات...
-
بند رخت!
13 بهمن 1388 12:40
پشت تشت قرمز چمباتمه زدی و لباس ها را چنگ می زنی...بینی ات از همیشه بزرگ تر به نظر می رسد، چادرت را محکم دور کمرت گره زدی تا گرمای حمام نیم ساعت قبلت را همان جا زیر لباس هایت محفوظ نگه داری.چنگ می زنی و من از پشت پنجره ی قدی نگاهت می کنم، دستان لاغر و ورزیده ات با لباس ها ی کثیف و آب سرد می جنگد...جنگی که تو پیروز...
-
ای کاش نویسنده ها نمی مردند.....
10 بهمن 1388 09:23
رسیدی سرکار...کاپشنت رو درآوردی، نشستی پشت میز تا یه روز احمقانه ی دیگه رو ابلهانه تمومش کنی و بندازیش تو سطل آشغال، که یهو چشمت می خورده به اون کادر کوچولوی کنار روزنامه، که سلینجر درگذشت....یا به عبارتی مرد...خشکت می زنه...می دونستی که سنش بالا بود و طبیعیه مرگش تو نود و یک سالگی اما نمی دونی چرا این قدر خشکت می...
-
داستان زنی که زندگیش رج خورد با موزاییک های ترک خورده و ....
6 بهمن 1388 15:53
توی ایوان نشسته و خودش را سپرده به گرمای بی رمق آفتاب زمستانی...باد سردی می آید...می گویم بیا تو..حال خوبی نداری، بدتر می شوی...می خندد..خنده اش از آفتاب زمستانی هم بی رمق تر است...تکیه می دهم به در چوبی ایوان که با شیشه های رنگی اش آغوشش را برایم گشوده است...نگاهش می کنم...اعتنا نمی کند..شاید هم فکرش جایی میان...
-
مرثیه ای برای نئاندرتال!
4 بهمن 1388 10:17
غار کتله خور...جای بکر و آرامی است....پر از قندیل های باهم و تنها...سر و صدای بچه ها نمی گذارد سکوت غار را بشنوم...قدم هایم را تند تر می کنم و دور می شوم از بقیه تا این که حتی صدای همهمه هایشان را هم نمی شنوم...تنها که می شوی غار مرموز می شود و اشباح خیالی از جلوی چشمانت می گذرد...سکوت تو را در بر می گیرد و گوش هایت...
-
برای مادرم.....
29 دی 1388 15:05
موهایم را شانه می کنی و گریه می کنی....هق هق امانت را بریده..سخت و برنده...درهم شکستی...لب هایم را گاز می گیرم و به خودم می پیچم تا اشک هایم سرازیر نشود...تا حس نکنم این درد موذی را که از فرق سرم شروع می شود و جایی در میانه ی دلم گم می شود...موهایم را جمع می کنی و محکم می کشی...سرم را از شدت درد بالا می کشم...کش را می...