-
[ بدون عنوان ]
22 شهریور 1389 11:13
ملالی نیست جز دوری تو...
-
رشد منفی شاخص سهام من!
18 شهریور 1389 00:19
دوستم داری و نداری می خواهی و نمی خواهی می بوسی و نمی بوسی در آغوش می کشی و نمی کشی سراغ می گیری و نمی گیری عاشقی می کنی و نمی کنی سهام دلم را به هر که فروخته بودم بیش از این سود می کردم به خدا بازار بورس هم این همه بالا و پایین ندارد...
-
[ بدون عنوان ]
17 شهریور 1389 15:33
صبح که بیدار شدم سرم به اندازه ی یه بلوک سیمانی سنگین بود. نرفتم سر کار خونه ساکت بود و هیچی نمی گفت دراز کشیدم روی تخت و خیره شدم به گوشه ی سقف و فکر و فکر و فکر و فکر و فکر... حالا هم سرم درد می کنه و هم کسالت هم چون موجی بزرگ و طولانی منو در برگرفته سرم به اندازه ی 3 بلوک سیمانی شاید هم 4 بلوک سیمانی یا حتا 5 بلوک...
-
می دونستی همه ی آرزوهامو واسه ی چشم قشنگ تو پروندم رفتش...
16 شهریور 1389 21:25
این ویدئو کلیپ یه مرد سیاه پوست داره که برا چند ثانیه میاد کنار پیاده رو و دست می زنه و از همون فاصله ی نه چندان نزدیک هم معلومه که داره می خنده!کلن چند لحظه بیشتر نیستش ها ولی دل منو برده!کلن این آقایون سیاه و گُنده استعداد عجیبی در بردن دل من دارند!هر چند که من از متن ترانه ی کلیپ و دیوار بنفش و صدای قشنگ دخترک و...
-
مسافر نیمه شب...
15 شهریور 1389 01:10
می خوام برم فرودگاه از اون آقاهه که تو اطلاعات نشسته بپرسم این هواپیماهایی که درست از مقابل پنجره ی ما رد میشن کجا میرند از سمت چپ میان تو قاب پنجره ی خونه ی ما از کنار شیروونی نارنجی خونه ی همسایه می گذرن و آروم و آهسته از تو کادر میرن بیرون می خوام بدونم هر شب خیالم رو به کجای این دنیا می فرستم با کدوم پرواز به کدوم...
-
[ بدون عنوان ]
14 شهریور 1389 00:26
شبونه های بر دار سیگارِ بعدِ چایی چاییِ بعدِ سیگار
-
سمفونی بی خوابی...
14 شهریور 1389 00:23
ضرباهنگ شر شر آب بر روی ظرف های نشسته در ساعت سه نیمه شب ورودم را به دنیای بی خواب ها خوش آمد می گوید...
-
پاگرد طبقه ی چهارم
13 شهریور 1389 21:23
کلیدامو جا میذارم خونه همونا که به یه کلاغ سیاه پا گُنده آویزونه عصر که بر می گردم میشینم پشت در تو پاگرد تاریک راهرو و زل می زنم به روز که از پنجره ی کوچیک راهرو فرار می کنه زل می زنم به شب که آهسته و آروم میاد بغل دستم می شینه زل می زنم به درای بسته ی رو به رو که منو به خونه راه نمیدن گوش میدم به سکوت توی خونه که...
-
پریشان گویی های دم پاییزی!
12 شهریور 1389 02:24
بابا اومده بود دیدنم.سه ماهی می شد تهرون بودم. اومده بود جلوی در خوابگاه.ساعت ۹ صبح بود.با هم رفتیم بیرون.از ۱۶ آذر سلانه سلانه پیاده گز کردیم سمت میدون فردوسی. اولین بارم بود می رفتم اون طرفا.با چشمای متعجب و خیره تهرونو کشف می کردم.شلوغی و ازدحام اول صبح خیابونای قدیمی و ویترین های عتیقه فروشی ها رو می بلعیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1389 10:15
مرد باید تو عشق بازی اولش مثل دریای تابستون باشه گرم و آروم با موجای کوتاه بعدش بشه دریای پاییز توفانی و سخت با خیزابای بلند که تموم بدنت رو بگیره که بکوبدت کف زمین و توی خودش غرقت کنه نفس که برات نموند اون زیر زیرا.. غرق که داشتی می شدی دوباره آروم شه خیزابای بلندش بشند موجای ریز و نرم و کوچیک.. از اونا که نشستی کنار...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1389 09:48
کارگره وایساده کنار در موسسه زبان سفیر، شعبه خواهران ونک و به هر دختری که میاد بیرون میگه آی لاو یو!
-
کمی با جنبه تر لطفن!
9 شهریور 1389 11:05
گاهی فراموش می کنم که این جا قرار نیست جای خاصی باشد.آدم هایی که این جا را می خوانند قرار نیست آدم های خاصی باشند.خیلی هاشان همین مردمی هستند که توی کوچه و خیابان از کنارشان رد می شویم.توی تاکسی و اتوبوس با آن ها دعوا می کنیم. خیلی هاشان مردهایی هستند که توی کوچه ی خلوت متلک می گویند و یا به حریم خصوصی ما تجاوز می...
-
۵
8 شهریور 1389 13:39
پیرزن مچاله شده روی پله ی جلوی خانه اش با چراغ های خاموش و پنجره های تاریک. چانه اش را تکیه داده به عصایش و زل زده به رو به رو...جایی که آدم ها تند و با عجله، از برابرش عبور می کنند تا به سفره ی افطار برسند.
-
۴
7 شهریور 1389 12:13
بی خوابی درد مشترک من و پیرمرد خانه ی رو به رویی ست..من آویزان از پنجره به دنبال رد چراغ های روشن پنجره ها و پیدا کردن بی خواب های شهر و پیرمرد با دمپایی پلاستیکی اش بر روی پشت بام کوتاه خانه ی قدیمی اش به دنبال سوسک های سیاه...
-
۳
6 شهریور 1389 10:31
پسر بچه ها در گرمای دم کرده ی شهریور، وسط کوچه بازی می کنند. من تارهای مویم را از میان برس بیرون می کشم و می سپارمشان به باد...سبکی موها در باد چرخ می زند و پایین می رود و کنار کتانی های سفید پسر بچه روی آسفالت کوچه، ته نشین می شود.
-
[ بدون عنوان ]
4 شهریور 1389 18:22
دیروز یه مانتو خریدم. از این پارچه های خود اندازِ لَخت خنک..از این پارچه های نازک و نخی که با یک نسیم ملایم هم بازی می کنه و می ره به آسمون...از این پارچه هایی که به اشتباه برش خورده اند برای مانتو شدن..این پارچه ها باید بادبان باشند..بادبان کشتی های بزرگ چوبی تا زیر درخشش آفتاب اقیانوس با باد عشق بازی کنند... امروز...
-
[ بدون عنوان ]
4 شهریور 1389 09:32
تقویم رومیزی بدقواره تاریخ 12 مرداد را نشان می دهد. از همکارم می پرسم امروز چندم است می گوید ۴ شهریور...برگ های سپید تقویم را ورق می زنم...نزدیک به سه هفته را در عرض چند ثانیه طی می کنم...روزهایی که هیچ گاه تمام نمی شود و هر روزش هم چون طناب داری دور گردنم عذابم می دهد...که نه آن قدر سفت است و سخت که کارم را یک سره...
-
۲
3 شهریور 1389 12:29
لباس سبز و شب نمای رفتگر در میانه ی کوچه، ساعت 11 را اعلام می کند. مردهای همسایه کیسه ی زباله در دست، با عجله خودشان را به گاری سیاه تر از شبِ مرد می رسانند و بی هیچ کلامی زباله هایشان را میان سیاهی کثیف گاری مدفون می کنند.
-
۱
2 شهریور 1389 11:50
دخترک با چادر سپید گلدار بر روی سر از پنجره ی خانه رو به کوچه، تا کمر آویزان شده. ماه در کاملترین و روشن ترین شب زندگیش، مشکی لَخت موهای دختر را مهتابی کرده. مرد با سرخی آتش سیگارش از میان کوچه می گذرد.ماه پشت ابرها می رود و چراغ اتاق دخترک سه بار خاموش و روشن می شود.
-
گل در وقت اضافه!
1 شهریور 1389 10:15
من از کلمه ی عشق بازی خوشم می آید. عشق بازی یعنی این که در یک روز گرم تابستانی در زیر خنکای دل پذیر کولر آبی، با یک مرد هم بازی شوید و عشقتان را هم چون توپ فوتبال بیاندازید وسط تخت و بازی را شروع کنید با پاس کاری های مدام، آرام و آهسته.....بدون عجله برای گل زدن!
-
شعر سرخ رفتن!
31 مرداد 1389 09:55
"نمایی از شهر لیِژ " دیشب خواب دیدم رفتم دانشگاه لیِژ بلژیک برای ثبت نام. توی آن ساختمان های قدیمی که بیشتر شبیه به قلعه های پادشاهان قرن ۱۸ میلادی است قدم می زدم و به خودم می گفتم دیدی ایرن بالاخره شد.تو الان این جایی!توی بزرگ ترین دانشگاه فرانسوی زبان بلژیک! بیدار که شدم بدترین حال روی زمین بود.باورم نمی...
-
[ بدون عنوان ]
30 مرداد 1389 12:00
آدم ها را توی برزخ رابطه تنها رها نکنید. اگر لازم است بگویید نه و طناب پوسیده ی رابطه را رها کنید. باور کنید تحمل گرمای سوزنده ی دوزخ از معلق بودن در خلا خفقان آور برزخ راحت تر است!
-
[ بدون عنوان ]
29 مرداد 1389 14:02
"هر چند بدون دلیل" شانس من فروکش کرده است ته سیگارها را بشمار و ویرانی را تفسیر کن چوب کبریت های سوخته ی خودت و مرا این جا و آن جا بگذار صلیب وار برای ملاقات با فاجعه.... "گونتر گراس"
-
[ بدون عنوان ]
28 مرداد 1389 08:40
مرا ببخش که نمی خندانمت و سرشانه هایت را لمس نمی کنند انگشتان جذامی ام. نیمه ای از من سگی ست که مدام در استخوان های شهر زوزه می کشد. "فردین نظری"
-
[ بدون عنوان ]
27 مرداد 1389 11:39
یعنی من حاضرم این اتاق جدید رو که عینهو سلول زندانه و نه پنجره ای داره و نه نوری و تنها روشناییش از نورهای مرده ی مهتابی هاست تحمل کنم ولی یک همکار خانم پر حرف رو نه!براش هم مهم نیست که من عینهو یه سگ بداخلاق نشستم و با خودم هم قهرم!یه بند حرف می زنه و هیچ اهمیتی هم نداره که تموم حرفاش حتا سوالاش هم بی جواب می مونه!...
-
[ بدون عنوان ]
26 مرداد 1389 00:54
اگر نتوانی بخوری باید بکشی و ما چیزی نداریم که بکشیم، بیا بچه برویم بخوابیم اگر نتوانی بکشی باید بخوانی و ما چیزی نداریم که بخوانیم، بیا بچه برویم بخوابیم اگر نتوانی بخوانی باید بمیری و ما چیزی نداریم که بمیریم، بیا بچه برویم بخوابیم اگر نتوانی بمیری باید خواب ببینی و ما چیزی نداریم که خواب ببینیم بیا بچه برویم...
-
[ بدون عنوان ]
25 مرداد 1389 17:30
وقتی یک روزی مثل امروز مدیرم که به شدت عن و متهوع و پست فطرته تصمیم می گیره که اتاق منو عوض کنه و من رو دوباره بفرسته به همون اتاقی که پنجره نداره، نور نداره، هوا نداره و تو این هوای دم کرده ی مرداد فرقی با جهنم نداره و اصلن هم براش مهم نیست که من میگرن دارم و این اتاق بی اکسیژن برام فرقی با مرگ تدریجی نداره، من باید...
-
باران که ببارد...
24 مرداد 1389 13:52
تمام عمرم تا به الان با ابرهای بزرگ و سفید و پفی ِ بالای سرم زندگی کردم..ابرهایی که خیلی کم پیش آمده باران شوند و مرا سیراب کنند...همیشه یا با تند باد زندگی از آسمان خیالم محو شده اند و یا سوزندگی آفتاب بخارشان کرده...حالا تصمیم گرفته ام که دست های کوچکم را دراز کنم و پنبه ی سپید ابرها را آن قدر میان مشتم فشار دهم که...
-
کلاغ های گریان...
20 مرداد 1389 23:22
دلم می خواهد یک چادر داشته باشم سیاه...بکشم روی سرم و تا پایین صورتم بیاورم پایین، بعد های های گریه کنم...بی صدا...فقط شانه هایم تند و محکم تکان بخورد که یعنی من دارم زیر مشکی چادر گریه می کنم...درست مثل مادرم که وقتی بچه بودم مرا با خودش می برد بهشت زهرا سر خاک مادربزرگ و یا می رفتیم سفره ی ختم انعام..من کنارش می...
-
[ بدون عنوان ]
19 مرداد 1389 13:06
یک جایی هست توی فیلم آبی که ژولی ته استخر نشسته و خودش را بغل کرده!انگار که هیچ ذره ای از وجودش راضی نیست از آن محیط کوچک و تاریک و بی صدا دل بکند و بیاید بالا، همان جایی که نور هست، هوا هست، اکسیژن هست اما غم مرگ همسر و بچه هم هست..تنهایی هم هست...موش های مرده ی توی انباری هست، ترس هست، تردید هست، افسردگی هست، فکر...