-
!bonjour
13 مهر 1388 10:36
شده بودم عین روز اول مدرسه..پر از ذوق و شوق..از شب قبل مداد و خودکار و دفتر و کتابام رو حاضر کرده بودم...لای کتابم رو بو می کردم و بوی نویی کاغذهای نسبتا کاهی منو می برد تا کجاها.... از صبحش هم استرس داشتم که...؟ تا این که رفتم سر کلاس!کلاس زبان فرانسه!پر بودم از یه حس ناب و خوب...یه حسی که همش ته دلم وول می خورد و...
-
سیاهاب!
11 مهر 1388 15:50
"صندلی الکتریکی که در ۱۸۹۰ در ایالت نیویورک به کار رفت.جایگزین انسانی دار زدن...پاها و سر اصلاح شده ی مرد یا زن محکوم را با تسمه های الکترود مسی به صندلی می بندند.مامور اعدام به مدت ۳۰ ثانیه اولین شوک را به قدرت ۵۰۰ تا ۲۰۰۰ ولت می دهد.این جا از جنایتکاران خشن حرف می زنیم، آدم کشان.از وصله های ناجور ذهنی و...
-
خواب در بیداری!
9 مهر 1388 08:59
این روزها خورشید در نهایت درخشش خود بر من می تابد و آسمان کوچک شهرم از همیشه آبی تر است.... این روزها می خواهم مثل زمان کودکی هایم توی خیابان ها بالا و پایین بپرم و بلند بلند آواز بخوانم،داد بزنم، جیغ بکشم.... این روزها مثل اول های عاشقیتمان، با کوچک ترین تماس سرانگشتانت با تنم، ته دلم غنج می رود و پوست تنم گر می...
-
[ بدون عنوان ]
7 مهر 1388 11:10
با دیدن اون همه دختر برنزه و شکلاتی با سو.تین های رنگین کمونی و موهای به رنگ زیتون که توی ساحل آفتاب گیر لمیده بودند و با ولنگاری سیگار دود می کردند، عجیب دلم خواست پسر باشم. یه پسر با یه دوست دختر شکلاتی و موهای به رنگ زیتون که سو.تین رنگین کمونیش،آدمو به یاد بادکنک های زمان بچگیش میندازه....
-
[ بدون عنوان ]
2 مهر 1388 00:52
گاهی اوقات دلم می خواهد یک کادیلاک قدیمی داشتم با یه فلوت.راه می افتادم از این شهر به اون شهر.توی رستوران ها و بارهای خلوت و متروکه و بی مشتری وسط جاده های بیابان برهوت، آهنگ می زدم و در قبالش اندکی غذا می گرفتم و یک جای خواب.... گاهی اوقات دلم می خواهد وابسته به مکان و .... نبودم و و پشت پا می زدم به تمام وابستگی ها...
-
پاییز!
25 شهریور 1388 12:23
پاییز که بیاید.... هوای سرد و ملس تا مغز استخوانت که نفوذ کند.... موهایت را باد با خودش که ببرد.... آن گاه باران می آید.... آری باران که بیاد همه چیز درست می شود.....
-
[ بدون عنوان ]
21 شهریور 1388 14:39
نشسته بود سر خیابون.یه خیابون شلوغ و بزرگ.پر از آدم و ماشین.... روی یه صندلی چوبی کهنه نشسته بود و پشتی صندلی رو تکیه داده بود به تیر چراغ برق و پاهاشو تو هوا تاب می داد.موهاش بر عکس همیشه که سفید یک دست بود، خرمایی بودند و لا به لاش چند تار موی سفید هم دیده می شد.... شلوارش کهنه بود و رنگی که زمانی قهوه ای سوخته بود...
-
!pulp
11 شهریور 1388 10:14
"عامه پسند" فوق العاده بود!جزء معدود کتابای روان و راحتی که دو ساعته تمومش می کنی و ارتباط عجیب کلمات، تو رو مسخ می کنه! کتاب هیچی نداره در واقع!مثل زندگی ما آدما!سرتاسر پوچی و شکست و به در بسته رسیدن.سرتاسر شراب نوشیدن و مست کردن و با ریه های خراب سیگار کشیدن.سرتاسر افسرده بودن و جدایی و تنها توی رستوران...
-
dream
8 شهریور 1388 11:09
شاهزاده ی جوان سوار بر اسب سپیدش پشت در ایستاده و منتظر است به امید زنی که حالا خلاصه شده تمام رویای کودکیش در گوش سپردن به چک چک شیر ظرفشویی خانه ی اجاره ای چهل متری اش.....
-
[ بدون عنوان ]
7 شهریور 1388 09:49
.........................................
-
[ بدون عنوان ]
1 شهریور 1388 09:25
..................................
-
خودخواهی یعنی......
25 مرداد 1388 16:14
چرا بعد از گذشت 30 سال زندگی مشترک باید با بی فکریت کاری کنی که یه مادر با موهای سفید و تنی خسته از تموم بی مروتی هایی که در حقش روا داشتی و با تموم غروری که زیر پای لجبازی های بی دلیلت، له کردی؛ به دخترش زنگ بزنه و با صدای لرزون و بغض فروخورده ی در گلو بناله ازت!بگه و بگه و بگه.ولی تمومی نداره که!بی فکری هات مثنوی...
-
سرخورده!
18 مرداد 1388 14:38
به راستی یک دکتر مفنگی بی سواد بی کار در یک درمانگاه خیریه ی خلوت چه حرفی دارد برای گفتن به بیماری که خودش هم نمی داند چه مرگش است؟و به جای حرف زدن، راست خیره شده به لیوان چایی که روی میز است و از فرط کثافت به قهوه ای می زند....و یا از دیدن شوره های درشت سر دکتر که تا شانه هایش ریخته، احساس انزجار می کند!
-
در ستایش ورزش!
14 مرداد 1388 12:10
بین اون همه دختر با تاپ های خوش رنگ و شلوارک های تنگ و چسبان و کتونی های مارک دار گرون، ایستاده بود و به زحمت ورزش می کرد. با بلوز گشادِ بنفش و شلوار سیاه و رنگ و رو رفته ی به نهایت کثیفش.دانه های عرق از میان کرک های بلند و سیاه صورت بی آرایشش در جریان بود و پاشنه های ترک خورده ی زمختش در آن دمپایی های چند سایز کوچک...
-
[ بدون عنوان ]
7 مرداد 1388 14:57
صدای آمبولانس گوش خیابان را کر کرده است... من عاشق بوی داروخانه ام و ملحفه های سفید و چشمان غرق در خوابم از آفتاب پاییزی ظهر بیمارستان گریزان است...
-
هزینه!
30 تیر 1388 12:48
...............................
-
این دور باطله
24 تیر 1388 09:30
سرم درد می گیره.......... از فکر این که هر روز توی اون خونه تنها میشینه و حوصله اش سر میره و هیچ همدمی نداره..... از این که هیچ کسی نیست که ببرتش مسافرت..... از این که مثل خودم سردرد داره.... از این که افسرده است..... از این که همش میره تو فکر و گذشته ی تلخش رو دوباره و دوباره و دوباره مرور می کنه..... از این که غصه...