بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

سراب

همه‌ی دنیا آمده بودند این‌جا تا ما را با خاک یکسان کنند.از شهر چیزی نمانده بود و من با کوله‌ای سنگین بر پشت به همراه خانواده‌ام فرار می‌کردم.هراسان بودیم و آشفته‌حال و گریان.توی بیابانی مه گرفته و غبارآلود و سرد می‌دویدیم تا از شر دشمنانی بی‌نام و ناشناس در امان باشیم.میانه‌ی راه رسیدیم به تپه‌ای آن‌قدر بلند که تمام ویرانی سوخته و خاکستر شده‌ی شهر از بالای آن پیدا بود.همین‌طور که خسته و خمیده میان بیابان سرد و مه‌گرفته می‌دویدیم، ناگهان از دور سبزیِ درختان تبریزی و بلندِ آبادی پیدا شد.روستایی در میان بیابان.آن‌چنان سبز و رنگی و زنده که گویی بهشت سقوط کرده باشد روی زمین.و دیگر ما در امان بودیم.امنیت در هیبت رنگ سبز برگ‌های درختان تبریزی خودش را به ما نشان می‌داد و باد بوی دود و خاکستر را جایی پشت تپه‌های بلند و خاکی گم کرد....