میگویند سال جدید شروع شده.من که فرقی احساس نمیکنم جز این گرمای وحشتناک تخ*می.زمستان رفت، هر چند که برف و سرمای چندانی هم نداشت.ابرها هم کم کم میروند و ما میمانیم و یک آسمان آبی بیاتفاق و این گرمای عرقریز کلافه کننده.توی رختخواب بودم که گفتند سال نو شده.برنامههای بی بی سی را دیدم و به خواندن جاده ادمه دادم.روزها همچنان با خواندن دیوانهوار کتاب میگذشت.به روزهای اوج برگشتم.یاد تابستانهای خالی اراک میافتم.تابستانها که مدرسه تعطیل بود و دیگر بهانهیی برای بیرون رفتن نبود.کتاب از دستم نمیافتاد.یک سالش که خوب یادم است کل سه ماه تابستان 2 بار هم از خانه بیرون نرفتم.توی خانه بودم ولی نبودم.توی دنیاهای فانتزی کتابها غرق میشدم و شبها موقع خواب خودم را میسپردم به قهرمانهای کتابها.همذات پنداری با شخصیتهای کتاب خوب است اما زیاد که میشود و درگیر که میشوی دیگر راه خلاصی نداری.جاده درگیرم کرده.فضای سیاه و خاکستریش رهایم نمیکند.چشمانم را که میبندم میترسم باز کنم.میترسم باز کنم و دنیا در حال تمام شدن باشد.پنگوئنی که پسرک در خواب دید لحظهای از جلوی چشمانم کنار نمیرود.پنگوئنی اسباببازی و کوکی که بدون اینکه کوکش کرده باشند خودش شروع میکند به راه رفتن.پنگوئن ترسناک نیست.حس و حال راه رفتنش تو را میخکوب میکند.جاده خیلی وقت است تمام شده و من هنوز نمیتوانم کتاب دیگری شروع کنم.هنوز دارم با پدر و پسر توی جادههای خاکستر گرفتهی پر از اجساد متلاشی شدهی آدمها راه میروم.زندگی چیز غم انگیزی ست.حتا در آستانهی سالی که میگویند نو است.حتا بعد از صدای توپهای الکی در قاب شیشهای تلویزیون.حتا با وجود مادر در کنار رختخوابت.و حتا با وجود باران بهاری که غافلگیرت میکند.زندگی به طرز غم انگیزی، غمانگیز است......