روزها سپری میشوند.من اینجا خوابیدهام و نهایت آرزویم این است که ای کاش زمان متوقف شود.ای کاش همینطور درازکش توی رختخواب و خیره به سهگوش کنار سقف متوقف شود.احساس میکنم دیگر به بیرون رفتن و برخورد با آدمهایی که هیچ وجه اشتراکی با آنها ندارم نیازی نیست.همین جا کنار حوض آبی پر ماهی خوب است.آن بیرون معجزهای نیست، اتفاقی نیست.آن بیرون فقط حجم شلوغ و چرک و به همپیچیدهی روابطی ست که من از درکشان عاجزم.همینجا توی این رختخواب خوب است.ای کاش زمان بایستد، عقربهها لج کنند با خودشان و متوقف شوند روی هر عددی که شد.پاندول ساعتها همینطور آویزان و بلاتکلیف بمانند و قرار نباشد که من نگران آیندهی کذایی باشم که در آن خبری از اتفاق نیست.نوشتههای آدمی که همینطور الکی غمگین است و گریه میکند برای کسی جالب نیست.حتا ماهیها هم نگاهم نمیکنند.من این روزها فقط نیاز دارم زمان بایستد و 20 فروردین هیچ وقت از راه نرسد.روزی که من مجبورم دوباره از میان این در قهوهای رد شوم و پلهها را پایین بروم و وارد شهری شوم که هیچ قرابتی با خودش و آدمهایش ندارم.