تاحالا شده قفسهی سینهتان تنگ شود آنقدر که احساس خفگی کنید؟شده که بیقرار باشید و ندانید که در همین لحظه چه میخواهید؟شده که هم بخواهید بمیرید و هم در عین حال به این زندگی ایستا و راکد ادامه دهید؟شده که خفقان با دستهای نامرییِ پرقدرتش گلویتان را فشار دهد و شما آنقدر خسته باشید که تنها واکنشتان بشود گریه؟شده که نخواهید اینجا باشید و به جایش آنجا باشید؟آنجا که میگویم یعنی جایی که خودم هم نمیدانم کجاست.فقط جایی که امنیت و آرامش و سکوتی مهربان از تک تک اجزایش بزند بیرون و تو را محکم بغل کند.