بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

از امیر آباد تا انقلاب رو پیاده اومدم، با همین کمر آسیب دیده و پاهایی که درست یاری نمی کنند، نرم و آهسته و هدفون در گوش و سویشرت بر تن و کلاه بر سر و کوله بر پشت و دست ها در جیب..با همین آل استارهای پاره که چه مهربانانه به استقبال آب چاله های تهران می رفتند و جوراب های یک سر خیس. خیس درست مثل آن موقع ها که آب از درز کفش هایم نفوذ می کرد و جوراب ها خیس می شد و پاها سنگین، که بخاری نفتی مدرسه جواب نمی داد و انگشت ها همیشه کرخت بود و بی حس و پیر...تمام طول راه دو تا دختر کوله بر پشت و کاپشن بر تن و خنده بر لب جلوی من راه می رفتند و دو تا پسر دست در جیب هم پشت سرم.تمام طول راه پینک فلوید گوش دادم که عجیب در هوای بارانی امیر آباد چسبید..تمام طول راه نگاه می کردم به آدم ها، ماشین ها، مغازه ها، ویترین ها، لباس های زمستانی، هیاهوی شهر. نگاه می کردم به این حجم در هم فشرده ی شلوغ بی سر و ته که در کناره اش دختری راه می رفت، نرم و آهسته و هدفون در گوش و سویشرت بر تن و کلاه بر سر و کوله بر پشت و دست ها در جیب، با انگشتانی که از فرط خیسی و سرما درخود جمع شده بودند و پاهایی که عجله ای برای رسیدن نداشتند....