بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

یک ماجرای عشقی کلاسیک!

دلم یک ماجرای عشقی کلاسیک می خواهد...از این عشق های به سبک قرن هجده رمان های فرانسه و روسیه و انگلیس، از این دخترهایی که توی یک خانه ی اشرافی معلم سرخانه می شوند و دلشان را می بازند به آقای خانه...از این آقاهای مغرور و به ظاهر بد اخلاق که ته دلش برایت غنج می رود ولی به رویت نمی آورد تا آخر سر توی یک روز بارانی که رفته ای برای گردش و چین های سفید پیراهنت توی چاله های عمیق و پر از آب باران خیس شده با اسبش از راه می رسد و تو را می نشاند پشتش و سرمای بدنت را می بازی به گرمای جان بخش بدنش، از این عشق های کنار شومینه ای ِگرم که چشمانت را ببندی و با خیالی آسوده، کرختی بدنت را بسپاری به دستان بزرگ و قدرتمند مرد.....