بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

خاطره زن کوچه های شهر....

ای کاش می شد خاطره های آدم ها را مثل پنبه زد. یعنی یک آدم هایی بودند مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان  می آمدند توی کوچه پس کوچه هایِ سر ظهرِ خلوتِ شهر و دستشان را می گذاشتند کنار دهانشان و داد می زدند: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی خاطره می زنیم!آآآآآآآآآآآآآآآآآی نوستال می زنیم!بعد تو صدایشان می کردی می آمدند توی حیاط، لب حوضی باغچه ای جایی می نشستند و تو خاطره هایت را بغل بغل می گذاشتی جلویشان. خاطره ی مرگ و میر آدم ها، خاطره ی رفتن تو در آن روز سرد زمستانی، خاطره ی ترک خوردن غرور پدر به خاطر جیب های خالی، خاطره ی گریه های مادر در آن غروب های کذایی اراک، خاطره ی بیماری بابا، خاطره ی سوسک ها و عنکبوت های حمام سیمانی ته حیاط، خاطره ی آدم های بی معرفت، فامیل های بی مرام، آشناهای غریبه...همه را می ریختی جلوی خاطره زن و او هی می زد، هی می زد، هی می زد، آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه آن قدر که پودر شوند، آن قدر که ذراتی شوند معلق در هوا مثل غبار که دیگر نبینی شان، که بنشینند روی گل های شمعدانی، ته نشین شوند میان آبی حوض و خوراک ماهی ها شود که باد برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که خواست. که دیگر نباشند نه خودشان نه این سنگینی لعنتی شان...بعد آرام  و سبک، اصلن تو بگو پوک و توخالی، یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم لیمو ترشْ کنار بیاورم برای خاطره زن  و بگویم نوش جان....او هم  دست های خسته از فرط مدام زدن خاطره های تلمبار شده ی انبوهم را ولو کند کنار خودش و چای را یک نفس هورت بکشد. بعد من بگویم چه قدر تقدیم کنم؟و او بگوید قابل شما را نداشت خانوم!