دیشب خواب آرزو رو دیدم.همون جور کوچیک و ریزه و پریده رنگ.توی حیاط مدرسه ایستاده بودیم.زنگ تفریح بود.آرزو کنج دیوار چسبیده بود و چشماش به جایی نامعلوم خیره بود.من با تمام خباثت بچگانه ام می رفتم سمتش و می گفتم آرزو می دونی قراره این جا جنگ بشه..می دونی عراقیا دارن میان این طرف.آرزو جنگ زده بود.از اهواز اومده بودن شهر ما.یه جا دور از جنگ که مردمش از جنگ فقط اخبارش رو می شنیدند..آرزو نگاهم می کرد با اون چشمای خالی و صورتی که مثل گچ بود..لبهاش کلفت بودند مقل لبای آنجلینا جولی..همون قدر کلفت و گوشتی..لبهاش می لرزیدند..می گفت دروغ میگی.من چشمای درشتمو درشت تر می کردم و می گفتم نه به خدا دارند می رسند.اون دستاشو می ذاشت رو گوشاشو و جیغ می کشید و دور حیاط مدرسه می دوید....چند روز بعدش سر سیاه زمستون بود و کوچه ها یخ زده و سرد و خاکستری..من دست بی دستکشم رو گرفته بودم به دیوار و آروم آروم می رفتم که یهو یکی از پشت هلم داد.بابای آرزو بود.دوچرخه اش افتاده بود وسط کوچه.لاغر بود و خیلی سبزه.با سبیلای یه دست سفید.با اون قد بلندش ایستاده بود بالای سرمو فریاد می کشید که تو کوچولوی احمق دیگه حق نداری بری سمت دخترم.آرزو کمی عقب تر ایستاده بود با لبهای لرزان و صورت سفید...من گریه کردم و فرار کردم.روی یخ ها لیز می خوردم و هر بار با بدبختی خودمو جمع می کردم و می دویدم..به عقب که نگاه کردم آرزو و باباش داشتند می رفتن..اون شب تب و لرز کردم.چسبیده بودم به بخاری و جایی میون مرز خواب و رویا و واقعیت دست و پا می زدم..خواب آرزو رو می دیدم که با اون لبهای گوشتی و لرزان میاد سمت من و تو صورتم فریاد می کشه..بعد اون دیگه آرزو نبود..نه تو مدرسه ی ما نه تو زندگیم نه حتا تو خواب هام..تا دیشب...
خواستم بگم چنین کوچولوی خبیث کثیفی بودم من!