نشستم تو اتوبوس
روی این صندلیای توسی که روکشش پاره شده
ابراش زده بیرون و
صدای تلق تولوق میده
سرم درد می کنه
گردنم سنگینه
می خوام بالا بیارم
یه پیرزنه نشسته بغل دستم
چادری
با عینک ذره بینی
با یه صورت خشک و سنگی چروکیده
یه کم
بالا و پایین می کنم
و بهش میگم
می تونم سرمو بذارم رو شونتون
نیگام می کنه
بعد دستشو می کنه تو کیفشو و یه شکلات در میاره
شکلاته اون قدر کهنه و له شده است
که به همه چی شبیهِ جز شکلات
میگه بیا اینو بخور
شونه ام درد می کنه
نمی تونی سرتو بذاری روش...