بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

خداحافظ رفیق ناخوشی ها....

زری توی بغل محبوب گریه می کرد.محبوب پشت به من ایستاده بود و شانه هایش تکان می خورد...سرم را می خواستم بیاندازم پایین و انگشتانم را مشغول بازی با گل های خشک و پژمرده ی قالی کنم که قطره ی اول چکید روی دستم.رفتن و خداحافظی گریه دارد دیگر..حتی برای ایرنی که همه از های های گریه اش تعجب کرده بودند که نمی آید گریه حتما به صورت بی روح و سنگی ام هم رفتن و خداحافظی گریه دارد...آن هم رفتن زری که با جادوی کلماتش دستان تنبل من را وادار به نوشتن کرد.. که اگر تشویق های مدام او و تعریف های دل خوشانه اش نبود  لذت شیرین نوشتن این گونه در من جان نمی گرفت!برای کسی که هر روز توی چت می پرسید خوبی و من بی رحمانه می گفتم نه تا یک روز دیگر او را هم به گند بکشم..

حس تلخی است که وجودت چند تکه شود..یک تکه اش لبخند بزند، خوشحال برای رفتن دوستت از این برهوت بی فرجام که انتهایش گردابی سیاه است و بی انتها، یک تکه ی دیگر وجودت اشک بریزد آرام برای ندیدن دوستت برای چند ماه، چند سال و یا شاید هم برای همیشه..و تکه ی دیگر وجودت ضجه بزند از ماندن خودت در میانه ی این کارزار که خودش را بکوبد به در و دیوار درونت از تحمل این به اصطلاح زندگی در این هوای گندیده ی طاعونی..که زندگی هم چون وزنه ای چند تنی خودش را بیاندازد روی خرخره ات و هر روز کارش جویدن باشد و تو مجبور باشی که دم نزنی...

و آخرین تکه ی روحم گریه می کرد برای روزی که خیلی هم دور نیست به نظرم..روزی که وقت رفتن من باشد، برای چند ماه؟ چند سال؟ نه!برای همیشه!