بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

پرونده های نیمه تمام!

کنار پنجره اتوبوس نشسته بودم که یک آن دیدمش، تقریبا شناختمش.حتی اسم و فامیلش هم یادم مانده بود.سرم را برگرداندم.حوصله ی سلام و علیک نداشتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان غرق در خوابم را بسته بودم که دستی از پشت شانه ام را لمس کرد.قبل از این که برگردم پیش خودم گفتم لعنتی شناخت منو!لبخند مصنوعی و گشادم را توی صورتم پهن کردم و برگشتم، مریم بود...هم کلاسی و رفیق چهار سال دبیرستان.او می خندید و آشکارا خوشحال بود از دیدن من و من فکر می کردم چرا دیدن من باید این قدر کسی را خوشحال کند.او تند تند سوال می کرد، یک ریز و پشت هم.8 سال زمان کمی نیست، حتما توی این 8 سال باید کلی اتفاق افتاده باشد.پس چرا هر چه من فکر می کنم می بینم فرق چندانی نکرده.می بینم جلوتر نرفتم فقط کمی توی مسیرم تلو تلو خوردم.کمی به چپ کمی به راست، کمی هم به عقب حتی!او از تمام 20 نفر بچه های کلاس خبر دارد.و من بی خبر از همه حتی از خودم!

مریم خوشحال از پیدا کردن تنها هم کلاسی ای که در این 8 سال خبری از او نبوده و من عبوس و ناراحت که چرا او پیدایم کرده.طبیعی نیست که یک نفر مثل من تا این حد فرار کند از آدم های قدیمی.از هم کلاسی های مدرسه و دانشگاه.از هم اتاقی های خوابگاه.طبیعی نیست که یک نفر مثل من تا این حد بخواهد فقط برای خودش باشد.با خودش باشد.طبیعی نیست که یک نفر تا این حد تنهاییش را دوست داشته باشد و ترجیحش دهد به هم صحبتی با دوستان قدیمی اش.

او از خاطرات مدرسه می گفت و شیطنت ها و شلوغی هایمان و من متعجب از این که چرا یادآوری تمام آن 4 سال هیچ حسی را در من زنده نمی کند.حتی گرفتن تلفن آیدا که فکر می کنم بهترین دوست زمان دبیرستانم بود(نمی دانم به کسی که فقط کنارت می نشسته و از روی دستت تقلب می کرده و سر زنگ تفریح با هم معلم ها را مسخره می کردید، می شود گفت دوست یا نه؟)هم حس چندانی در من بر نیانگیخت.

چرا باید با آدمی که پرونده اش را در ذهنم بسته ام در مورد گذشته ای که به شدت از آن بیزارم و گریزان حرف بزنم؟