- اما "تو" شخصیت لغزنده ای است.همه ی توهایی که می شناختم یک جوری گم شدند.آن ها یا جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا در آمدند.و حالا کجایند؟
(آدمکش کور-مارگارت اتوود)
- خالی که می شوی،دیگر نمی توانی بنویسی...انگار نوک انگشتانت هم پوک می شود و عاجز از دست گرفتن قلم...درونت را می کاوی...تمامی گوشه های ذهنت را زیر و رو می کنی اما هیچ...خالی خالی....نوشته هایت می شود پر از مکث.پر از سه نقطه های اضافی...شده ای مثل چند سال قبل..توی خوابگاه...پرده ی جلوی تختت را می کشیدی... شاملو گوش می دادی و هم زمان که او می خواند برایت تو تکه های محشرش را بر روی کاغذ می نوشتی....ساعت ها به همین منوال می گذشت تا پاسی از شب...بدون هیچ فکر و خیال اضافی....تهی...پوک...
- من چرا دلم تنگ نمی شود؟!