با زری چت می کنم، کلمات گرم و آمرانه اش به من جسارت می دهد که بنویسم.حرف می زنیم.از میان حرف هایمان سوژه هم چون کودکی ناخواسته متولد می شود و زری می گوید همین را بنویس، قول می دهم که حتما تا فردا! از طرف دیگر انگشتانم روی خاکستری کیبورد ضرب می گیرد و داستانم آغاز می شود...باید حواسم باشد میان حجم این نامه های اداری و ثبت نام های آموزشی و دستورات مدیرم سوژه حرام نشود!میان گرمای رخوت انگیز تیر ماه چشمانم را می بندم و خودم را می فرستم به کنج حمام کوچک با کاشی های سپید، همان جا که قرار است راوی غمگین من تمام زندگیش را مرور کند!
این روزها بیشتر خنثی هستم تا غمگین.نمی دانم شاید غم که زیاد شود و موج هایش کوبنده خنثی می شود.مثل یک عروسک کوکی صبح ها خودم را کوک می کنم و توی آینه ی هزار تکه ام رژ صورتی ام را می زنم و تمرین لبخند می کنم، انگشتانم را می کشم وسط ابروهایم دقیقا مرکز پیشانی و آن قدر فشار می دهم تا شاید عمق چین های اخمم از میان برود.
دیروز میان حجم کلمات فرانسه به تو فکر می کردم.حرفه ای شده ام دیگر، می توانم هم به سوال های معلممان به فرانسه پاسخ دهم و هم به تو فکر کنم، می توانم هم زمان هم فیلم ببینم و هم به آینده ای فکر کنم که به سرعت تبدیل به گذشته می شود.
دلم یک حساب بانکی پر و پیمان می خواهد که به پشتوانه اش کوله پشتی ام را بردارم و بزنم به جاده!گفته بودم که سفر بی بازگشت باید و جاده بی انتها؟!