امروز روز خوبی نبود.یکی نیست که بگوید مگر دیروز و پریروز و روزهای قبل آن خوب بودند که گیر دادی به امروز.نمیدانم چرا، ولی این خوب نبودن روزها برایم تکراری نمیشود.چرا عادت نمیکنم به این بی اتفاقی و بیمایگی روزها.عادت که کنی دیگر کار تمام است.دیگر آزار نمیدهد. و مشکل من این است که خودم را عادت نمیدهم، که نمیخواهم چیزی برایم عادی شود.هر روز، روز خوبی نیست و من نمیدانم چرا بعد از گذشت نه هزار و صد و بیست و پنج روز هنوز به این خوب نبودن خو نکردهام.
من دلم هر روز گریه میخواهد.هر روز کنار پنجره ساعتها گریه میکنم.تمام بغضهای سنگینی را که در طول روز با خود از خیابانهای شلوغ و پرازدحام به محل کار، از محل کار به دستشویی، از دستشویی به اتاق مدیر، از اتاق مدیر به کلاس زبان، از کلاس زبان به اتوبوس بویناک نفرتانگیز کشان کشان روی وجودم حمل کردم، کنار پنجرهی آشپزخانه میترکانم و بعد خالی میشوم.درست مثل بادکنک فروشی که بادکنکهایش را بسته باشد گوشهی نیمکت پارک تا برود دستشویی و وقتی برمیگردد میبیند که بچهای تخس و شیطان تمام بادکنکهایش را ترکانده.بغضها که میشکند، گریهها که تمام میشود خالی میشوم.خالی بودن حس خوبی نیست.خوب نیست که آدم تو خالی باشد.چون هر وقت با خودش حرف بزند، صدایش میپیچد توی دهلیزهای تنش.مثل این که تو یک خانهی خالی که تازه صاحبش از آنجا اسباب کشی کرده با صدای بلند حرف بزنی.حرفهایت میخورد به دیوارههای داخلت و برمیگردد توی خودت.کلمات هم که همه سنگین، تلخ، پر از بغض و کینه و زمخت.آن قدر زمخت که زخمیات میکند.بعد زخمی که شدی مجبوری درد بکشی و این دردها هی روی هم تلمبار میشود و هر روز باید با خودت بکشانیشان از خانه به خیابان، از خیابان به محل کار، از محل کار به دستشویی، از دستشویی به به اتاق مدیر، از اتاق مدیر به کلاس زبان، از کلاس زبان به اتوبوس.....و این دور ادامه دارد.دور هم که باطل است.گیرم باطل هم که نباشد نتیجهاش میشود فقط سرگیجه، سرگیجه که زیاد شد میشود گه گیجه.گه گیجه که گرفتی دیگر اختیارت دست خودت نیست.تلو تلو میخوری و یکهو دیدی توی اتوبوس افتادی روی خانوم بغل دستیات.بعد او با اکراه خودش را جمع میکند که یک وقت خدای نکرده تکیه گاه یک تلوتلو خورِ گه گیجه گرفته نباشد و تو هم هی خودت را جمع میکنی که مبادا سنگینی دردهایت را بیاندازی روی دیگری.
و هی خودت را جمع میکنی، هی جمع میکنی، هی جمع میکنی آن قدر که زانوهایت شکمت را لمس میکند و سرت روی سینهات خم میشود.آن قدر خودت را جمع میکنی که میشوی جنین.آن قدر که دیگر نه چیزی میبینی نه چیزی میشنوی.دورت میشود خالی.خلا و تو دیگر صدای خودت را هم نمی شنوی.