اتوی داغ را می سُرانم روی نخی نازک پیراهنت...بخار داغ اتو پاهایم را می سوزاند و من بی هوا پس می کشم...اتو هم چون کشتی های زهوار دررفته ی قدیمی بخار می کند و با صدایی هم چون بوق کشتی در میان دریای پر از چروک پیراهنت پیش می راند....از پایین کمرت شروع می کنم و بالا می آیم...آن جاها راحت است و هم چون برکه ایی آرام سر به فرمان سکان ناخدای کشتی است...هر چه بالاتر می رسم کار سخت تر می شود...به کنار سر شانه هایت می رسم...نوک کشتی ام میان امواج متلاطم سرشانه و آستین هایت سردرگم است...سر شانه را اتو می کنم آستین هایت چروک می شود و آستین را که اتو می کنم و پیرهن را که بر می گردانم می بینم که باز سر شانه هایت دچار تلاطم شده اند، من نفس های عمیق می کشم و سعی می کنم که این کشتی قدیمی عهد بوق را به سلامت به ساحل برسانم و تو هم چون مسافری رو به رویم نشسته ای و در سکوت به حرکات ناشیانه ی ناخدای تازه گواهی نامه گرفته ی کشتی می نگری و لبخند می زنی!