بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

تمام ظرف ها راشستم، یک فیلم طولانی دیدم، یک ساعت توی بالکن ایستادم و با ابرهای قرمز و نارنجی دم غروب حرف زدم و به حیاط قدیمی خانه ی کناری مان خیره شدم، 64 بار دراز و نشست رفتم و 7 بار دیالوگ های کتاب زبانم را گوش دادم، از سایه ام بر روی دیوار عکس گرفتم و نیم ساعتی هم از پنجره ی رو به کوچه آویزان شدم و نظاره گر بازی باد با موهای من و پرده ی سفید آشپزخانه...تمام این مدت اما حسی موذی و زنده در وجودم می لولید و به من می خندید به من و تمام تلاش های مذبوحانه ام برای این که از یاد ببرم چه قدر امروز غمگینم!