به میم می گویم...کاش وقتی پیر می شویم این جا نباشیم!کاش هر جایی باشیم جز این جا.می گویم زندگی و جوانیمان که هدر شد...کودکی هایمان که در پس کوچه های خاکی و فقیر گم شد...آرزوهایمان هم زیر آسمان آبی چرک مردش فنا شد!حداقل این جا نمیریم!
نمی خواهم بدنم روی این خاک بپوسد..نمی خواهم استخوان هایم که پودر می شوند و ذره ذره ی بدنم که از هم وا می رود، با خاک غریب و نامهربان این سرزمین یکی شود...نمی خواهم که تمام من ذره ای ناچیز باشد از این خاک و کودی باشد برای سر به فلک کشیدن درختان بزدلش که سالهاست سبزی برگ هاشان را انکار می کنند...
کاش این جا نمیریم!میان این همه نامردُم و حجم وسیع غربت....