بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

وقتی آینه ها خودکشی می کنند....



آینه به آرامی بر روی سطح صاف و چوبی دراور لیز خورد..و تمام عطرها و اسپری ها را با خودش به قعر اتاق فرستاد.صدای برخوردشان با کف سرامیکی اتاق چرت سر ظهر همه را پاره کرد.من وسط اتاق ایستاده بودم و ماتم برده بود. باورم نمی شد آن آینه ی دور چوبی و سنگین به راحتی تن به مردن دهد.بوی تند عطرها با آن شیشه های شکسته شان فضای اتاق را سنگین می کرد و آینه با آن خطوط درهم و شکسته و کج به من نگاه می کرد.حالا که روبه رویش  می ایستم و در آن تکه ی مثلثی اش که نوکش هم پریده رژ می زنم و در آن تکه اش که بیش تر شبیه رودخانه ایست یخ زده و براق چشم راستم را سایه ی بنفش می مالم و در آن یکی هم که کمی بزرگ تر از بقیه است موهایم را شانه می کنم؛ به این فکر می کنم که من این آینه ی از دم مرگ بازگشته را بیش تر دوست دارم.
پی نوشت: عکس از خودم