شب ها، چشمانم را می بندم و با کشتی کوچک خیالم سرزمین های دوردست را فتح می کنم!تنم را روی لغزندگی سفید ملحفه ها کش و قوس می دهم و دستانم را در امتداد شانه هایم باز می کنم و نسیم خنک اقیانوس صورتم را می نوازد...پتوی آبی ام می شود بادبان کشتی کوچکم و من می شوم یگانه ناخدای آرام ِآبیِ اقیانوس...تا جایی در جزیره ای کوچک و پرت که حتی در صفحه های رادار هیچ ماهواره ای پیدا نیست پهلو می گیرم و به خواب می روم.آری من یک کریستف کلمب کوچکم!