غار کتله خور...جای بکر و آرامی است....پر از قندیل های باهم و تنها...سر و صدای بچه ها نمی گذارد سکوت غار را بشنوم...قدم هایم را تند تر می کنم و دور می شوم از بقیه تا این که حتی صدای همهمه هایشان را هم نمی شنوم...تنها که می شوی غار مرموز می شود و اشباح خیالی از جلوی چشمانت می گذرد...سکوت تو را در بر می گیرد و گوش هایت کر می شود، آن قدر که صدای سکوت بلند است....به یک باره یاد انسان های اولیه می افتی و غصه ی همیشگیت...حتی سر کلاس درس که استاد می گفت، از پیش از کشف آتش و لایه های زمین و تغییرات آب و هوایی و زندگی انسان ها در غارهای تاریک...تو چشمانت را می بستی و تصور می کردی حجم انبوه سیاهی و تاریکی را که انسان اولیه را در برگرفته...تصور می کردی تمام تنهایی او را که نمی دانست و نمی دید زندانش تا کجا امتداد می یابد...توی آن غارهای سرد و نمور به هم می چسبیدند تا بیش تر زنده بمانند...وقتی که غرق می شدم در عمق آن همه تنهاییِ تاریک، گریه ام می گرفت...هم کلاس هایم می گفتند تو احمقی!نشستی برای کسی اشک می ریزی که هزاران سال پیش زیسته...که نمی فهمیده و مخش کوچک بوده و اصلا نمی دانسته تاریکی یعنی چی، چون نور و گرمای آتش برایش تعریف نشده...اما من احساس می کردم که آن مرد قوی هیکل و خمیده با آن مخ کوچکش هنوز توی آن سردی و تاریکی هزاران سال پیش حبس شده..که زجرش و خستگی اش از پنهان شدن های دایمی و جنگ بی انتهایش با دنیای وحشی اطراف، از بین نرفته و جایی در این زمان لعنتی مدفون شده و ادامه دارد....
پی نوشت :عکس از خودم! قاب بنفش به روز شد!