رسیدی سرکار...کاپشنت رو درآوردی، نشستی پشت میز تا یه روز احمقانه ی دیگه رو ابلهانه تمومش کنی و بندازیش تو سطل آشغال، که یهو چشمت می خورده به اون کادر کوچولوی کنار روزنامه، که سلینجر درگذشت....یا به عبارتی مرد...خشکت می زنه...می دونستی که سنش بالا بود و طبیعیه مرگش تو نود و یک سالگی اما نمی دونی چرا این قدر خشکت می زنه و اشک تو چشمات جمع میشه...یه همچین حالی بهت کم دست میده بعد از شنیدن خبر مرگ آدما...بیش تر می خندی تا بخوای گریه کنی...چون به نظرت مرگ، مسخره است...هم خودش و هم اون کار ملال انگیزش....اما این بار دارم گریه می کنم...سر ساعت هشت صبح...پشت این میز بد رنگ، نشستم و برای مردی گریه می کنم که فرسخ ها دورتر از من، مرده و دیگه نیست....اشک می ریزم و آرزو می کنم که ای کاش نویسنده ها نمی مردند.....