یک نفر جمعه مرد.مردی که فقط یک بار دیدمش.یک هفته قبلتر از جمعهی پیش.خیلی نمیشناختمش.خصوصیاتش را نمیدانستم.فقط از همان یکبار ملاقات توی مهمانی فهمیدم به شدت خوشبین است و زندگی را دوست دارد.مردی که در تمام طول بیماریم دلداریم میداد و حرفهای خوب میزد جمعه رفته کوه و دیگر برنگشته.سرش خورده به سنگ و دیگر بیدار نشده.توی اس ام اس نوشته بود شیرزاد فوت کرد.سه کلمهای که به اندازهی یک شاهنامه برایم سنگین بود و به اندازهی افسانههای هزار و یک شب باورنکردنی.او مرده در حالی که من اینروزها مدام به خودکشی فکر میکردم و این که چرا جسارتش را ندارم.آدم چس ناله ای مثل من هنوز نفس میکشد و مردی که میخندید و میخندید و میخندید میمیرد.شیرزاد مرده و من هنوز نمیتوانم باور کنم که مرده.ای کاش ندیده بودمش.ای کاش آن صورت قرمز از شدت مستی و خندههای بلندش جلوی چشمانم نبود.امیدوارم مریم توان تحمل جای خالیش را داشته باشد....