دستم را که میگذارم دور لیوان چایی به این فکر میکنم که شیرزاد دیگر نیست
تا طعم چای داغ اول صبح سرکار کنار پنجره را مزه مزه کند.امروز هوا خوب
بود.چرا؟واقعن چرا هوا باید امروز خوب باشد و باران زده و بهاری و خنک.حالا
که یک نفر زیر خاک است و دیگر این باد ملس به صورتش نمیخورد هوا چرا باید
اینطوری باشد.
هر چیزی که میخورم یا میبینم یاد شیرزاد میافتم و اینکه دیگر فرصت تجربهی چیزهای خوب را ندارد.حتا خوردن گوجه سبز نوبرانه...
دیروز توی خانهی پدرش همه دور تا دور نشسته بودیم و گریه
میکردیم.چشمهایم را توی دستمال کاغذی پنهان کرده بودم تا چشمم به مریم
نیفتد.احساس بدی داشتم از اینکه تا بهحال هیچکدام از عزیزانم را از دست
ندادهام و او به همین راحتی عشق 12 سالهاش را توی کوه از دست
داد.نمیدانم به کی و یا چی گیر باید بدهم.مسبب مرگ آدمها کیست؟طبیعت؟ای
کاش به چیزی اعتقاد داشتم.به کسی.به دنیای پس از مرگی تا پشتم این همه خالی
نبود.ای کاش میتوانستم مثل بقیه با خیال راحت تکیه دهم به یک دیوار
محکم(هر چند پوشالی) به اسم ایمان و بگویم خدا رحتمش کند.دیروز دست هایم
خالی بود.پشتم خالی بود.هیچ چیزی نبود تا به آن بیاویزم و تحمل مرگ شیرزاد
را برای خودم راحتتر کنم.
ای کاش آدمها تولید انبوه داشتند.عشقت که میمرد، مادرت که میمرد، عزیزت
را که از دست میدادی میرفتی و یکی عین قبلی برای خودت انتخاب
میکردی.چرا باید جای خالی باشد.چرا باید به جای این که بدن طرفت را لمس
کنی، یک عمر با خاطرهها و عکسها و بوی به جا مانده بر روی لباسها زندگی
کنی...چرا باید گوشهی تخت دو نفره خالی بماند.....
بعضی وقتها فکر میکنم وابستگی خوب نیست.دوستی خوب نیست.فکر کن اگر شیرزاد
را نمیشناختم اصلن نمیفهمیدم که یک نفری توی یکی از کوچههای این شهر
مرده و دیگر نیست.ولی حالا از دیروز چیزی در من شکسته.انگار که دیگر ایرن
سابق نیستم.ایرن 9 صبح دیروز با ایرن 9 صبح امروز فرق میکند.با هر اتفاقی
که میافتد، با هر آدمی که میمیرد، با هر لحظهای که از این به اصطلاح
زندگی میگذرد چیزی در من فرو میریزد..و من ذره ذره میمیرم...