امروز روی آن نیمکت سرد آهنی، رو به آن برگ ریز رویایی باورنکردنی، مقابل عبور تند آدم ها زیر باران دانه درشت پاییزی، تنها چیزی که کم داشتم مرگ بود.این که آرام با آن پالتوی سیاهش بیاید و کنارم بنشیند.دست های بزرگش را دورم حلقه کند و من سرم را بگذارم روی شانه اش، آن قدر بزرگ و قدرتمند که تمام سنگینی دردهای چند ساله ام برایش به سبکی برگی رقصان در هوا باشد.همین برگهای زرد و نارنجی و خشک رو به رویمان که چه شاعرانه در هوا بازی می کنند و دور هم می چرخند.بلوار با آن کف خیسِ برگ-فرشش و ردیف نیمکت های خیس و خالیِ پشت هم جان می داد برای مردن..نمی دانم چرا مرگ نمی داند کی برای مردن خوب است...