دلم می خواست یک شغلی داشتم که بهش می گفتن شب بیدار نگه دار جاده ها!که یک مقوا می انداختم دور گردنم با همین عنوان..درشت با یک ماژیک شب رنگ که توی سیاهی غلیظ شب خوانده شود.می ایستادم کنار جاده ها تا آن هایی که تنها مسافرت می کنند و از هجوم ناگهانی خواب پشت فرمان ماشین می ترسند، یا رانند های اتوبوسی که تمام مسافرهای خسته اش خوابیده اند و یا راننده های کامیونی که شوفرشان نیست و از تنهایی ساکت و وحشت انگیز جاده حوصله شان سر رفته و از شنیدن دوباره ی هایده و مهستی خسته شده اند، جلوی پایم ترمز بزنند و من کنار دستشان بشینم و شروع کنم حرف زدن، شعر خواندن، داستان تعریف کردن، از زندگی گفتن، از خودم گفتن...بلند بلند حرف می زدم..آن قدر که خواب از پشت پلک های راننده فرار کند و جایی میان تاریکی های کنار جاده گم شود.آن قدر که لب های سنگینشان از هم باز شود و خودشان شروع کنند حرف زدن، از سفر بگویند، از جاده این رفیق همیشگی، از مسافرهای غریب، از در راه مانده ها...آن قدر که آفتاب در افق انتهای جاده طلوع کند و روز بیاید..بعد من دستمزد بیدار نگه داشتن راننده را می گرفتم و پیاده می شدم...تا شب و ماشینی دیگر و راننده ی فراری از خواب دیگر و قصه های دیگر و حرف های دیگر....