بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

تفکرات مومی!

موم داغ را می ریزم روی پاهایم...داغی اش کمی اذیت می کند...کاغذ را می گذارم رویش و بعد از چند ثانیه محکم رو به بالا می کشم، موهای از ریشه کنده شده هم چون قربانیانی بی گناه، نگاهم می کنند. تمام پاهایم را موم می اندازم و به جاهای زخم های قدیمی کنار زانوها و روی ساق پاهایم نگاه می کنم...هر کدامشان یادآور قسمتی از گذشت زندگی ام است...یکی دو تا جای آبله مرغان که تقریبا محو شده، زخم کنار زانو که هنگام بازی توی کوچه با بچه های محل و سر خوردن توی جوب پر از لجن ایجاد شده، چند دایره ی خیلی کوچک یادگار اگزمای سخت دوران نوجوانی و بلوغ، خط نسبتا کوتاه پشت دستم، به خاطر کشیده شدن سنجاق قفلی ملافه ی پتو هنگام خواب و جای قاشق داغ روی دستم دقیقا کمی بالاتر از مچ،به عنوان تنبیه جیش کردن های شبانه!بعد از سه ساعت موم اندازی مداوم و نفس گیر دراز می کشم روی فرش و غلت می زنم، بدن چسبناکم تمام موهای بلند و قهوه ای روشن مرا و موهای سیاه و کوتاه و زمخت تو را جمع می کند و من به این فکر می کنم که بدنم را با تمام چاله ها و گودی ها و زیر و زبرهایش دوست دارم!