- ایرن چاق شدم؟نه؟نگاه می کنم به شکمش، از دفعه ی قبل که دیده بودمش کمی بزرگ تر شده..می خندم و میگم نه!مثل قبلی...میگه نه بابا چاق شدم، به خاطر قرصای اعصابمه....
- موهاش از همیشه سفیدتر شدند.میگم چرا رنگ نکردی؟میگه کو حوصله مامان؟!
- زانوهاش درد می کنند،دارند له میشند زیر بار تموم فشارهایی که این همه سال بهشون اومده...میگه ایرن یه وقت بگیر، بیام پیش یکی از این دکترای تهران...این جا که خوب نشدم!
- میگه اکثر شبا خواب پدربزرگت رو می بینم...تو همون خونه ی قدیمی...میگم بس که بهشون فکر می کنی...ول کن گذشته رو، میگه مگه میشه؟!