بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بند رخت!


پشت تشت قرمز چمباتمه زدی و لباس ها را چنگ می زنی...بینی ات از همیشه بزرگ تر به نظر می رسد، چادرت را محکم دور کمرت گره زدی تا گرمای حمام نیم ساعت قبلت را همان جا زیر لباس هایت محفوظ نگه داری.چنگ می زنی و من از پشت پنجره ی قدی نگاهت می کنم، دستان لاغر و ورزیده ات با لباس ها ی کثیف و آب سرد می جنگد...جنگی که تو پیروز آنی...لب هایت بی صدا می جنبد..می دانم!داری با خودت حرف می زنی.حرف های همیشگی و گلایه های تکراری...مخاطب حرف هایت، گوشه ی اتاق زانوهایش را بغل زده و سیگار پشت سیگار، زندگی ات را دود می کند...آخر اگر از جنس همین دیوارهای دوده خورده هم بود تا به حال در برابر حرف هایت که هم چون تیری او را نشان گرفته، به حرف می آمد..اما نه!انگار جنسش از ما نیست...نمی دانم، یعنی درک نمی کنم این همه خونسردی و بی تفاوتی یک نفر را...یعنی نمی داند که بی تفاوتیش، عصبانی ترت می کند..ای کاش همه چیز را به هم می ریخت، فریاد می زد، ظرف ها را می شکست، کتک می زد ولی این گونه سرد و بی تفاوت و ساکت گوشه دیوار، تو را دود نمی کرد....

یک ساعتی گذشته و تو هم چنان نشسته بر چهارپایه ی کوچک وسط برف های چرک حیاط، چنگ می زنی، لباس های کهنه را که نه...گویی تمام زندگی ات را...چنان چنگ می زنی که انگار می خواهی تمام نکبت و سیاهی اش را میان همین تشت و لباس های کهنه و کثیف،‌ از میان ببری....

صدایم می کنی...دمپایی های سبزم را می پوشم و می آیم.می دانم، اندکی تاخیر در اجرای فرمانت،‌داد و بیدادت را بلند می کند..لباس ها را آب می کشی و دانه دانه دستم می دهی تا روی بند رخت پهن کنم..دستانم در آستانه ی انجمادند...اما جرات اعتراض نیست...بلند می شوی و محکم به شانه ام می کوبی که عرضه نداری یک رخت پهن کنی..گم شو تو خونه!کنار بخاری مچاله می شوم...آن قدر که لباس های روی بند با دیدنم به گریه می افتند و اشک هایشان در امتداد آستین هایشان سرازیر می شود...

نظرات 27 + ارسال نظر

تسلیت بابت مرگ سلینجر.
اما بند رخت!
بند رخت خوبه ولی یه اشکال داره که توی پستای خودمم هست.
یه تک (به کسر کاف) نوشتی و رفتی پایین. روتوش نکردی (مثل خودم) ...نشونه شم اون غلط تایپی که درست آخر سطر هشتم دیده می شه: نیم به جای نمی!

یعنی مثلا می شه به جای
((لباس های کهنه را که نه...گویی تمام زندگی ات را...چنان چنگ می زنی که انگار می خواهی تمام نکبت و سیاهی اش را میان همین تشت و لباس های کهنه و کثیف،‌ از میان ببری....))
نوشت:
((لباس های کهنه را که نه... داری تمام زندگی چرکمرده ات را چنگ می زنی...))
اونوقت نباید نتیجه شست و شو رو اعلام کنی: ((اینکه انگار می خواد تمام نکبت و سیاهی رو به قول تو از میان ببره)) خود به خود توی ذهن مجسم می شه. ضمنن از میان بردن فعل مناسبی نیست به نظرم! زیادی ادبیه برای شست و شو!
البته همه ی اینا اولن سلیقه ایه و ثانیا حتی اگه حق با من باشه دربارشون به خاطر یه تک نوشتن توئه... نه اینکه ندونی اینا رو... گفتم که درست مثل تایپ کردن ((نیم)) به جای ((نمی)). می نویسی و می ری و بعدن نمی بینی.
من خودم آخر این شیوه ی نوشتنم. آدمم نمی شم.ولی امیدوارم تو که انقدر خوب می نویسی مثل من نشی و وقت بذاری برای ادیت. حیفه جوونیت نیست که ادیتور نشده از دنیا بری!؟

ایرن 13 بهمن 1388 ساعت 13:21 http://sanoovania.blogsky.com

احسان نمی تونم رتوش کنم...برگردم به نوشته ام و هی بخوام بخونمش...دیگه اصلا نمی ذارمش...نمی دونم چرا...نمی خوام نوشتم رو نذارم..می خوام همه بخونن...ولی اگه هی بخوام ادیت کنم...اصلا برش می دارم...نمی دونم چرا!

بی تا 13 بهمن 1388 ساعت 13:33 http://khanoomek.blogfa.com/

.آن قدر که لباس های روی بند با دیدنم به گریه می افتند و اشک هایشان در امتداد آستین هایشان سرازیر می شود...
این تیکه خیلی خوب بود

رعنا 13 بهمن 1388 ساعت 16:34

پاراگراف آخر عالی بود جمله آخر محشر توصیف بکری بود

زهرا باقری شاد 13 بهمن 1388 ساعت 16:53

دمپایی های سبزم را می پوشم و می آیم....خیلی خوب تونستم تصورش کنم این دختر رو...خیلی خوب...یه کتاب خوندم چند وقت پیش دقیقا با همین موضوع...البته نه صرفا بند رخت اما توش در اینباره نوشته بود و چقدر توصیف داشت از این موضوع...

ناردانه 13 بهمن 1388 ساعت 21:18

عاشق این جور نوشته هاتم. همیشه تو ذهنم میاد لحظه به لحظه ایی که گفتی رو.
تو توصیف صحنه ها استادی ایرن...استاااد!‌

نگار 13 بهمن 1388 ساعت 22:40

از جا پریدم ... با هر زنگ تلفن ... با هر پک سیگار ...
خشک می شوم روی صندلی و خیره می مانم به دیوار ...

مهسا 13 بهمن 1388 ساعت 23:18 http://masitahtaghari.blogspot.com/

همونقدر که این زندگی ویران بود نوشته ات هم ویران کننده بود
بچه ای که بی گناه مقصره همیشه ی تاریخه

کرگدن 14 بهمن 1388 ساعت 01:28

حالا نصفه شبی تو بغض آلود کن آسمون ما رو که یر به یر شیم بچه ...

سولماز 14 بهمن 1388 ساعت 10:15

سلام دوست عزیز
من تازه خواننده وبلاگت شدم،قلم خوبی داری،بهت تبریک می گم...
یه کمکی هم ازت می خواستم ،من دنبال کتاب من و خارپشت و عروسکم هستم که هیچ جا پیدا نمی کنم،لطفا راهنماییم کن از کجا می تونم گیر بیارم،خود کانون هم نداشت...یا اگه ممکنه برای دانلود بذار روی وبلاگت...ممنونم.

ماتئی 14 بهمن 1388 ساعت 10:25 http://roospigari.blogspot.com/

من تازگیا دچار این تناقض می شم که الان چجوری کامنت بذارم؟ تعریف کنم از ادبیت متن یا بیخیال فرم بشم و ادامه بدم این محتوایی که میشه تا حیاط خونه ی ما توی روستا ه مکشش داد و مادری که هنوز انقدر پیر نبود و بهونه گیر و آب لوله کشی هم نبود و سر منبع آب حکایت ها بود . . . .
نمدونم چی بگم
سلام
از ریموند چندلر اون فیلمنامه ای که برا بیلی وایلدر نوشته بود هم محشر بود کلا باهات موافقم کارش حرف نداره
کمک کن اسم اون فیلمنامه یادم بیاد!

واقعیتی که هنوز هم داره تکرار میشه ..شکلش فرق کرده ولی هنوزم زن در آستانه ی دردی کهنه می سوزه ....
خوبی نوشته هات حسی است که توش وجود داره بی ملاحظه و بی تکرار بیان می کنی ...حس داغیداره ..حس رو نمیشه نقد کرد باید درکش کرد ..

خانم سین 14 بهمن 1388 ساعت 14:32

عزیزم یه ایمیل داری

مون مون 15 بهمن 1388 ساعت 09:23 http://keyboard.blogsky.com

رفتم توش

انگار زنا دردشون تو زندگی بیشتر از مرداس.
مردا می تونن بشینن یه گوشه سیگار بکشن چون ناراحتن و ... ولی زنا با اینکه ناراحتن مجبورن تمام مسئولیتا و کارا رو انجام بدن و نمی تونن برن یه گوشه بشینن و زندگی رو تعطیل کنن.

ماتئی 15 بهمن 1388 ساعت 10:20 http://roospigari.blogspot.com/

از هیچکاک هرچی ببینی ضرر نکردی
سلام

بنفشه خاتون 15 بهمن 1388 ساعت 17:46

ایرن جان
اساسا" زن ها همیشه لباس ها رو با خودشون به حموم می برن تا بشورن و بعدش حموم کنن.فکر کنم بعد از حموم یه کم غیر منطقیه!

حمید 15 بهمن 1388 ساعت 19:02 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

وااای...عجب لحظه های بدی رو وصف کردی...
با اینکه خیلی کوچیک بودم قشنگ یادم میاد که چقدر از لباس دستی شستن مامان بدم میومد...وقتی صدام میکرد که بیام لباسایی که شسته رو ببرم پشت بوم(اون زمون طبقه سوم میشستیم) تا رو بند پهنشون کنه ماتم میگرفتم!...هنوز هم از بوی خیس و سرد تاید بدم میاد...

حمید 15 بهمن 1388 ساعت 19:04 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

؛آن قدر که لباس های روی بند با دیدنم به گریه می افتند و اشک هایشان در امتداد آستین هایشان سرازیر می شود؛...
لازم هست بگم محشره وقتی خودت هم حتما میدونی؟...آره لازمه...باید بگم...این جمله آخر بینظیر بود...مشتی سر بغضم آورد...

حمید 15 بهمن 1388 ساعت 19:07 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

جسارتا عکسه به پستت نمیاد...شاد و رنگیه...چه میدونم...شاید هم عمدی بوده...
راستی گمونم پست قبلت تنها پستیه که از وقتی شناختمت و میخونمت وقت نشده براش کامنت بذارم...الان میرم اونجا هم یه ؛خدا بیامرزه؛ میذارم تا مدیونش نشم!

علیرضا 15 بهمن 1388 ساعت 23:35 http://thestories.blogfa.com

از جنس لباسهای خیس نیستی ولی از جنس آبی که مثل اشک در امتداد آستین هایشان سرازیر میشه چرا!

احسان 16 بهمن 1388 ساعت 14:00 http://ehkazemi.blogfa.com/

سلام
این داستان بود

سلام
فوق العاده بود. با تمام پستهایی که تا حالا نوشتی فرق میکرد. چقدر حرفه ای و متفاوت بود. چه تصویرسازی ای داشت. چقدر روون و ملموس بود. چقدر نرم و سبک بود. آفرین٬ آفرین٬ آفرین...

مانی 17 بهمن 1388 ساعت 09:03 http://www.manimahmoudi.com

این پستت رو یه جورایی خیلی حال کردم!!!
به روز هم هستم

خانم سین 17 بهمن 1388 ساعت 09:32

عزیزم سلام یه کار فوری!!

خانم سین 17 بهمن 1388 ساعت 09:36

یه کار فوری تو جیمیل عزیزم!!

مریم ترین 18 بهمن 1388 ساعت 02:18

سلام...خوبی؟...همه ی اونایی که نیومده بودم و نخونده بودم رو با ولع خوندم...بغض کردم...یعنی درد تمومی نداره؟...خوب باشی ایرن من...امیدوارم همه خوب باشن...فدااااااااااااااااااااااااااااااااااااات...

ی 18 بهمن 1388 ساعت 10:46 http://www.yaghianeh.blogfa.com

ممنون از لطفتون همیشه زنده باشید و شادمان

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد