امروز بالاخره دلم راضی شد و سایهی چهار رنگ شنل را راهی زبالهها کردم. سایه را حدود چهار سال پیش زمانی که در خانهی سالمندان شهری کوچک در جنوب فرانسه کار میکردم صاحب شدم. صاحبش پیرزنی بود صد و چهار ساله به اسم خانم مارتین که همراه با شوهر نود و چند سالهاش در اتاقی دو تخته در طبقهی چهارم رو به باغ پر از گل ساکن بودند. مرد با این که جوانتر بود اما شکستهتر و بیمارتر به نظر میرسید، روی ویلچر بود و روزی سه بار از من میخواست تا پشت ساختمان فرعی راهنماییاش کنم، جایی که با استرس و دور از چشم دکترها و پرستارها سیگار میکشید. عینک آفتابی ریبن به چشم داشت، همیشه کراوات میزد و موهای تمام سفید لختش روی پیشانیاش سایه میانداخت. پرحرف نبود، حتی میتوانم بگویم کم حرف بود بر خلاف اکثر ساکنان خانه که همواره دنبال گوشی برای شنیدن داستانهای تکراریشان بودند. خانم مارتین زیاد از اتاقش خارج نمیشد، ترجیح میداد روی کاناپهی مخمل آبیاش دراز بکشد و در خنکای پشت پردههای توری کتاب بخواند، مارسل پروست میخواند بیشتر و روزی که فهمید من، یعنی خدمتکار خارجی خانه، پروست را میشناسم نگاهی از سر تحسین به سرتاپایم انداخت و با انگشت اشارهاش حرکتی کرد که یعنی میتوانم مرخص بشوم.
خانهای که در آن کار میکردم بهترین و معروفترین خانهی سالمندان شهر بود، با تمام امکانات یک بیمارستان خصوصی، رستوران و جکوزی و مرکز توانبخشی. ساختمان سفید و مرکزی منتهی میشد به باغی پر از گل و درخت که حاصل کار ساکنین پیر خانه بود. روی هم رفته جای بدی نبود برای سپری کردن روزهای پایانی زندگیات به شرطی که از پس ماهی چهار هزار یورو اجاره برمیآمدی. خانم مارتین و شوهرش بهترین سوییت خانه را اجاره کرده بودند و اتاق سی متریشان برای آن حجم از عتیقه و لباس و تابلوهای نقاشی کافی نبود. کمدهای چوبی سبک قرن هجده پر بود از لباسهای شب و مهمانی، میزتوالت پوشیده از انواع و اقسام لوازم آرایش، حمام پر بود از بهترین شامپوها، صابونها، ماسکهای صورت و بدن... ثروت در تمام شکل و وجودش از تمام زوایا و گوشههای آن سوییت کوچک بیرون میزد و خودش را به رخ میکشید.
روزی که خانم مارتین مرد من آقای مارتین را برای کشیدن سیگار پنهانیاش برده بودم پشت درخت چنار ته باغ. او در سکوت سیگار میکشید و من سعی میکردم به پاهای خسته و ورمکرده از ده ساعت کار مدام و کمری که از درد ذقذق میکرد فکر نکنم. آقای مارتین از جیبش شکلات درآورد و در جواب اعتراض من که اجازهی خوردن شکر را ندارد، زیر لب غری زد. هیچوقت نفهمیدم کار درست کدام است؟ اینکه پیرمرد یا پیرزنی در ماههای آخر زندگیاش از سیگار، الکل و شکر لذت ببرد چون دیگر وقتی نمانده یا همان وقت اندک را با سیگار و الکل و شکر کمتر کند و به اتمام زندگیاش سرعت ببخشد. من تصمیم را گذاشته بودم به عهدهی خودشان، عاقل بودند و بالغ حداقل آنهایی که از بیماری زوال عقل و آلزایمر رنج نمیبردند و هنوز میتوانستند درست و غلط کارهایشان را خودشان مشخص کنند.
آقای مارتین را بعد از کشیدن دو سیگار و خوردن مشتی شکلات به اتاقش بردم. از آسانسور که خارج شدیم صدای دکترها و پرستارها از اتاق آقا و خانم مارتین میآمد. آقای مارتین را کنار ورودی راهرو رها کردم و خودم را رساندم به اتاق. خبر کوتاه بود، خانم مارتین روی کاناپهی مخمل آبیاش تمام کرده بود.
فردایش همه چیز روی دور تند گذشت، شاید تنها زمانی که در خانهی سالمندان سریع میگذرد همان بعد از مرگ باشد. بچههای متوفی سریع رسیدند، اتاق خانم و آقای مارتین تخلیه شد و آقای مارتین در حالی که هنوز در هالهای از غم فرو رفته بود، به اتاقی کوچکتر و ارزانتر منتقل شد. بچهها تابلوهای نقاشی گران و مبلهای عتیقه را بردند و لباسها و لوازم آرایش و بهداشتی ماند برای خدمتکارها. عصر همان روز ژولی خدمتکار طبقهی سوم صدایم کرد، همه توی اتاق خالی از سکنهی خانم و آقای مارتین جمع شده بودند و در حال تقسیم غنایم. من چیزی نمیخواستم، اما در برابر اصرارهای ژولی و فرانسواز تسلیم شدم و سایهی چهار رنگ شنل را برداشتم. حس دزدی را داشتم که از نبود ساکنین خانه استفاده کرده و به خصوصیترین و شخصیترین وسایلشان دستبرد میزند. دخترهای دیگر راحت بودند، میخندیدند و از کیفیت لوازم آرایشی گران خانم مارتین تعریف میکردند، سالها بود که در این خانه کار میکردند و گویی این شکل از تقسیم غنایم شده بود جزیی از کارشان، جزیی از این خانه، جزیی از زندگی.
شب قبل از اتمام شیفتم آقای مارتین را بردم پشت چنار ته باغ تا سیگار بکشد. پیرتر از همیشه بود و کمحرفتر، در یک روز هم زنش را از دست داده بود، هم اتاقش را. دستهی سفید و پریشان موهایش پیشانیاش را پوشانده بود، ته ریش دو روزه داشت و انگشتان لاغر و استخوانیاش میلرزیدند. او در سکوت سیگار میکشید و من سایهی چهار رنگ شنل را در جیبم میفشردم.