بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

از خواب عصر پنج شنبه بیزارم.وقتی بیدار میشی انگار موجودی هستی که متعلق به این دنیا نیست...در کسل ترین حالت ممکن حس هیچ کاری را نداری حتی دوباره خوابیدن...میانه ی خواب به یک باره بیدار شدم.یک لحظه فراموش کردم کجا هستم.و چه زمانی از روز در حال گذر است.حتی فکر کردم صبح شده و باید بروم سر کار...این جور وقت ها، چند ثانیه ای وقت می خواهم برای این که مکان و زمان واقعی که در آن قرار گرفته ام را بازسازی کنم و خودم را دریابم...و الان در حد مرگ کسالت مرا در بر گرفته!

چه قدر متفاوت است بیدار شدن میان 4 دیواری که تو را تنگ در بر گرفته اند و سقف نه چندان بلندش که هیچ شباهتی به نیلگون آسمان ندارد، با بیدار شدن در همان ماشین سفری کهنه ات کنار جاده ای بی عبور و خلوت که باد میان گندم زارهای طلایی کناره اش وزان است...