بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادبان ها را بکشید...


کنار بالکن نشسته ام...این ساعت روزهای پنج شنبه را دوست ندارم.خوابم نمی آید.حوصله ی هیچ کاری نیست...نشسته ام کنار بالکن و با ماژیک سی دی روی پاهایم نقاشی می کشم.خونه و آدم.درخت و گل...رودخونه...نقاشی های زمان بچگی.روی پاهایم یک کشتی کوچک کشیده ام که با دو بادبان برافراشته و پرچم به اهتزار در آمده اش به سمت خورشید می رود..پاهایم را که دراز می کنم کشتی ام گویی در دریایی ملایم و آفتابی به سمت افق های دوردست می راند.پاهایم را که جمع می کنم و می آورم بالا..کشتی به سمت پایین سرازیر می شود..انگار که به عمق آبشاری خروشان و هراسناک سقوط می کند...آبشاری سیاه و بی نفس...درست مثل زمان که این روزها عجیب مرا در دست های قدرتمندش به بازی گرفته است....