بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

از خواب عصر پنج شنبه بیزارم.وقتی بیدار میشی انگار موجودی هستی که متعلق به این دنیا نیست...در کسل ترین حالت ممکن حس هیچ کاری را نداری حتی دوباره خوابیدن...میانه ی خواب به یک باره بیدار شدم.یک لحظه فراموش کردم کجا هستم.و چه زمانی از روز در حال گذر است.حتی فکر کردم صبح شده و باید بروم سر کار...این جور وقت ها، چند ثانیه ای وقت می خواهم برای این که مکان و زمان واقعی که در آن قرار گرفته ام را بازسازی کنم و خودم را دریابم...و الان در حد مرگ کسالت مرا در بر گرفته!

چه قدر متفاوت است بیدار شدن میان 4 دیواری که تو را تنگ در بر گرفته اند و سقف نه چندان بلندش که هیچ شباهتی به نیلگون آسمان ندارد، با بیدار شدن در همان ماشین سفری کهنه ات کنار جاده ای بی عبور و خلوت که باد میان گندم زارهای طلایی کناره اش وزان است...


نظرات 16 + ارسال نظر
علیرضا 31 تیر 1389 ساعت 20:32 http://thismydays.blogfa.com

هیفده سال تمام با رنج و درد
زندگی کردم در این چاه عمیق
گوشه ای تنها نشستم با قلم
دیگران شادند و من هم بی رفیق

شعر ها گفتم ز احساس دلم
تا بگویم این قلم همزادم است
روزهای درد و رنج سال پیش
سالیان سال هم در یادم است

دیگران سخره گرفتند حس من
جز تنی از دوستان باقی ام
سنگ صبرم بودی ای یار عزیز
درد و دل می کرد با من ساقیم

روز و شب تنها سرودم شعر خود
هیچ کس از من نپرسید حال من
این قلم خسته نشد از درددل
این ورق همدرد این اقوال من

سال ها تنها و بی کس مانده ام
خوانده ام شعری ز حال دوستان
کنیه ام بی خود نشد چاوش منش
چاوشان دور اند از هر بوستان

پاره ی آخر ز این احوال من
مطلع شعر جدیدم گشته است
درب های معرفت قفل اند به من
این قلم حکم کلیدم گشته است

آفرین داداشی من!خیلی خوب بود این علیرضا!بهت تبریک میگم!قلمت خیلی خوب شده برادر شاعر من!
این قلم حکم کلیدم گشته است...عالی بود این مصرعش...

آره این حس خیلی کسالت‌آور و ناراحت کننده س. بخصوص وقتی که بیدار می‌شی هوا تاریک و شب شده باشه.
انگار آدم مرده و تو قبر بیدار می‌شه

[ بدون نام ] 31 تیر 1389 ساعت 23:00

کلا این خواب بعداز ظهر هم مزخرفه هم دلچسب
وقتی بلند می شی انگار از زیر یک تن آجر بیرون میای
مخصوصا اراکی هم باشی
توی اراک هم زندگی کنی...
ولی می شه در خواب بعدازظهر پنج شنبه گندم زار ی رو دید که انگار از دل عصر طلایی تاریخ بیرون اومده

مریم عسگری 31 تیر 1389 ساعت 23:00

کامنت قبلی مال من بود ببخشید

ببخشید بی ربط می گم اما به نظرت گیتار بهتره یا تار یا سه تار؟(آخه میخوام شروع کنم یه ساز یاد بگیرم)
در مورد پستت باید بگم:
روز ها می گذرند عمر کفافت ندهد
پس خوشی کند بطلب باده ی ناب از ساقی
(نه این که خیلی خودم عمل می کنم)!

هر چی خودت دوست داری!ولی من تار رو ترجیح میدم!منتها گیتار از همش راحت تره!

دخترآبان 1 مرداد 1389 ساعت 00:15 http://fmpr.persianblog.ir

کلا خواب بعد از ظهر مزخرف و اعصاب خوردکنه ... بخصوص همین تایمی که گفتی باید طول بکشه تا آدم زمان و مکانشو پیدا کنه واسه من عذاب آوره ...

وحشتناکه!

حامد 1 مرداد 1389 ساعت 01:58 http://breathless.persianblog.ir/

کلن خواب بعد از ظهری که بیشتر از ۲ ساعت باشه واسه من همینطوریه...انگار که از دنیا عقب مونده باشم و جایی تو گذشته جا موندم...خیلی بدم میاد...تو بگو وسط گندم زار .. اونجاهم همین حس رو دارم...

والا من وسط گندم زارشو تجربه نکردم!ولی حامد بعید می دونم این قدر حس بدی داشته باشه!

ارادت داریم بانو..

ما بیشتر!

علیرضا 1 مرداد 1389 ساعت 13:58 http://thismydays.blogfa.com

از این به بعد مطالب شعر و روز نوشت هایم را در این بلاگ ها دنبال کن:
شعر:
http://avayetorkaman.blogsky.com
روز نوشت:
www.thismydays.blogsky.com

علیرضا 1 مرداد 1389 ساعت 23:23 http://www.persian-craft.blogfa.com

وسط گندم زار با سه تار برای ترانه می زنم...
شعر جدیدم را بخوان(برای اولین بار به یادش گفتم)

ایرن به نظرم تو با این روحیه ی خاصی که داری اگه هنری رو که بهش علاقه داری شروع کنی بی شک موفق میشی و خاص میشه کارات ..نمی دونی چقدر طراحی رام میکنه این روح وحشیم رو ساعاتی که انگار تو دنیا نیستم و برگشتن کمتر تلخ میشه ...
غریب آشنایت میشوم اگر بخواهی ...

من اصولا هر هنری رو طوفانی شروع کردم و بعد بی خیالش شدم..خودمم نمی دونم این دل لامصبم چی می خواد!

طلیعه 2 مرداد 1389 ساعت 04:17 http://china.blogfa.com

چرا امتحان نمی کنی ایرن؟ فقط یه ماشین سفری کهنه می خواد و یه کم وقت... و البته یک عدد ایرن و نفر دوم با خودته دیگه...

وای طلیعه این جوری نگو..اون قدر ها هم راحت نیست...حداقلش تو این خراب شده راحت نیست!

محبوب 2 مرداد 1389 ساعت 08:54

این خواب بعد ازظهر واقعا کسالت آوره .. البتهبچگی هامون که به زور می خوابوندمون اینجوری نبودا.. الان اینجوریه
من که چند سالی میشه ازش فراری ام و تجربه اش نکردم .. حتی جمعه ها ...

آخ یادته نمی خوابیدیم.مامانم پاشو می نداخت روی من تا فرار نکنم.خوابش که می برد من یواشکی خودمو می کشیدم بیرون و تو ظل آفتاب می رفتم تو کوچه بازی می کردم!

شهریار(م.ر) 2 مرداد 1389 ساعت 11:15

کلافگی بعد از خواب
چاره اش یک شنای یک ساعته
البته نه شنا سوئدی!
بلکه رها کردن جسمت به حال بی وزنی روی آبه
امتحانش کن ایرن

چه جالب!حتما امتحان می کنم!

شاه رخ 2 مرداد 1389 ساعت 11:47 http://roospigari.blogspot.com/

تازگیا اراده که می کنم بخوابم چشمامو می بندم یه ربع بیس دییقه که می گذره می بینم در اعماق جهنم دارم شکنجه میشم از پهلویی که به پلویی می چرخم قلبم باهاش تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ چند روز پیش با همون تالاپ تولوپ رفتم رفتم نوار قلب گرفتم فرداش به خاطر آمی تریپ تیلینی که بهم داده بود ساعت ها خوابیدم
ای بابا
تا میخوام بیام یه کامنت بذارم میشه درد دل
اما به سلامتی من پس فردا دارم می رم مسافرت
از غربتی به غربت دیگر
با به یغما رفتگی هام در کوله
کاش امکانش بود تو رو هم به یغما می بردم اما یغما فقط تنهایی معنی می ده انگار
بگذریم

خوبه که داری میری مسافرت...جاده دوای درده...قلبت آروم می گیره حتما!
من خودم با این حال خرابم تو یغمام..اول تا آخرش باید تنها بری...پس برو!

غزل خونه 12 مرداد 1389 ساعت 00:04 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

هفته ی پیش رفته بودیم شمال. شب راه افتادیم و توی راه هم نخوابیدیم. نزدیک صبح بود که خسته و کوفته رسیدیم لب دریا. یه زیر انداز انداختیم که بشینیم و طلوع آفتاب رو ببینیم و بعد بریم ویلا بخوابیم. ولی من قبل از طلوع آفتاب خوابم برد. بعد ۳-۴ ساعت با صدای موجهای آروم دریا بیدار شدم. تا حالا تو عمرم انقدر لذتبخش بیدار نشده بودم. خییییییییییییییلی خوب بود٬ خیلی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد